رد شدن به محتوای اصلی

سیزده به در

 تنها» شدم

رفتم کنار پنجره چکاد اومد به پرنده ها نگاه کردیم من گفتم پرستو ها چکاد گفت کبوترها...رفتم تو خلاتنهاییمخالی شد!بعد هی خالی و خالی تر شد...سبک !رفتم بالا...ابرها خالی بودن فهمیدم چرا اینقدر پرنده ها سبکهستن.

سیزده که بدر شد مرزه و ریحون و جعفری تره آشی رو ریختم تو یه کاسه دلتنگیمو قاطی نخود و لوبیای از قبلخیس داده کردم و ریختم تو قابلمه کشک و ماست و رشته رو که اضافه کردم دلتنگی لابه لای آش گم شد و بویآش به خودش گرفت.آدما تموم شدن.به مامان زنگ زدم همینطور که حرف میزد صداش مثل بوی آشی که توخونه پیچیده بود تو جانم پیچید و خواستم بهش بگم نکنه... چیزی نگفتم فقط فکر کردم اگه بابا الان گوشی برمیداشت صداشو مثل عطر نعنای تفت داده شده تو روغن  قاطی آش می کردم اونوقت  دلتنگی های توی آشرشته رو می شست و می برد.چکاد که محکم بغلم کرد یادم افتاد خودم‌ مامان هستم به خودم فشردمش تادلتنگیاشو دود کنه هوا برن.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...