رد شدن به محتوای اصلی

در مجلس روحانیان گه گاه جامی میزنیم

این روزا روزای خوبی هستن.علی رغم سردرد,خستگی,  بیخوابی, کار زیادو یه فکر آزاردهنده که نمیتونم با این فکر سمج که هی میادومیره کنار بیام...راستی چرا روزای خوبی هستن؟؟شاید بخاطر حس خوبیه که دارم و باید به این حس خوبم احترام بزارم.نمیدونم روزای تعطیلی رو چی کار کنم؟یه دل میگه برو یه دل میگه نرو بمون تو خونه...خوب اگه به حرف دلی که میگه بمون خونه گوش بدم؛بازم یه دل میگه بچسب به کارای عقب مونده خونه و خودت...یه دل میگه بشین بخون و نقد ادبی رو تو این 4روز تموم کن...یه دله تنبل هم میگه بخورو بخواب!حالا من موندم و اینهمه دل!خوب دلی که میگه برو احتمالا ناکام میمونه بقیه رو نمیدونم.شارژگوشیم تموم شده .باید یه فکری بکنم که تا آخر وقت بدون گوشی نمونم.
ن:من متوجه منظورت نشدم که چرا این آه خون افشان که تو هر صبح و شامی میزنی...سر آرد غصه را؟!
ن:با گه گاهش اونم در مجلس روحانیان!کسی مشکلی نداره!

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...