رد شدن به محتوای اصلی

اين فتنه ي كوچك و ...

اين روزها كه مستقيم و غير مستقيم گله مي كني بابت كم محلي هايم،راستش بيشتر از آنچه كه تصور كني گرفتار خودمو رازك كوچكم هستم كه البته به لطف بعضي ها ديگر راز نيست.هنوز رازك صدا يش مي كنم چون نشود فاش كسي آنچه ميان منو تو و اين راز كوچك است(لا اقل).امروز كه پرده آشپزخانه را كنار زدم و بنفشه هاي آفريقايي شكفته مان را ديدم كه به لطف مهرباني دستان تو گل مي كنند آمدم اينجا اين خانه قديمي تا برايت بنويسم.
خوب مي داني ...خوب مي داني كه دلم چقدر برايت تنگ شده و خوب مي دانم كه چقدر دلت برايم تنگ شده.اين روزهاي عجيب شادي بخش هر چند كنار هم هستيم اما دلتنگيم و حيرت زده كه اين موجود كوچك و عجيب كه در ما لانه كرده چطور ما دو نفر را از آن خود كرده...اين فتنه ي كوچك دلپذير و عزيز!
عزيز هميشه ي من!تكثير زيباي تو بدون إغراق بزرگترين شادي اين روزهايم هست و شك نكن عاشقانه هاي من برايت تمام  نمي شوند...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...