رد شدن به محتوای اصلی

خانه پدري

خيلي وقت است اينجا چيزي ننوشتم ،يا بهتر بگويم نك و ناله نكردم.خداروشكر كه پسرك چنان وقتم را پر كرده كه زماني براي آه و ناله نيست...نه كه نباشد.نك و ناله فراوان است.دلتنگي امانم را بريده.تنهايي ...بي أمان هجوم مياورد لاكردار.اما سكوت كرده ام،حوصله چاه راهم ندارم كه درش ناله كنم،فقط گاهي دلتنگي  شكل أشك سر مي خورد روي گونه هايم.همكارم باردار است.چند روز پيش بهش مي گفتم به پدر و مادرت پناه ببر ولي نگفتم اين حرف را كسي بهت مي زند كه حاملگيش در حسرت خلوت أمن خانه پدري به سر شد و در هواي بوي خوش آشپز خانه مامان.به هيچ كس نگفته بودم.اينجا اين وبلاگ دور از هياهوي تهوّع آور و نمايشي اينستاگرام حكم همان خلوت دنج خانه پدري را دارد.امن و بي تكلف سرم را روي بالش مي گذارم و دلم خواست گريه مي كنم و نخواستم كه چه بهتر خيال مي بافمو لبخند مي زنم.
پسركم را عاشقم اما هيچ منتظر نيستم كه بزرگ شود و رفيق دلم شود.از رفاقت بريده ام.هيچ كس نيست.اين روز ها توي اين شهر تنها تر از هميشه ام.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...