صبح ها حوالی 7:30 در حیرتم از اینکه چرا بقیه خوابم را نمیبینم و توی سرویس اداره نشسته ام.بعدکه یادم می آید که تلاش های نیم ساعته ام-دویدم و دویدم-برای رسیدن به سرویس بی نتیجه نبوده و لبخند میزنم.بعد کم کم یادم می آید که برای رسیدن به سرویس مجبور شدم از بعضی کارها-مثلاًهمان ته آرایش ملایم-صرف نظر کنم؛اخم میکنم...خوب صبح من اینطور شروع میشود.این روزها.
بعد از خوندن مقدمه مترجم ناخودآگاه احترام خاصی برای کلمات این کتاب قایل شدم.اینطور شد که با احترام خواندن مرشد و مارگریتا را شروع کردم...
والبته که من تا حالا فکر میکردم توی یه سازمان دولتی کار میکنم.و از دیروز فهمیدم توی حموم کار میکنم.البته اینجا حمومش مختلط نیست.از دیروز حموم زنونه و مردونه جدا شد!دستور ازجای بالایی است که دست ما به آن نمیرسد!و علا قه ای هم نداریم که دستمان به آنجا برسد.هر چند که این پایین خبری نیست.
اسم یک کتاب بود.از کتابهای روز های دور بچگی ام.ماجرای داستان کاملاً یادم نمی آید.اما یادم هست که کتاب سبز بود.در مورد برگها بود که دوست داشتند از برگهایی که پایین میریزند خبر داشته باشند یا شاید دوست داشتند از آن پایین خبر داشته باشند. به هر حال یکی از برگها افتاد پایین و به بقیه گفت که این پایین خبری نیست.شاید قصه این نبود.این چیزیست که یادم میاید.شاید بخشی از باریهای خیالباف کودکی ام بود.
قضیه این بود که من قصه ها را جدی میگرفتم و قصه بازی بود و بازی این بود که دوست داشتم قصه ایی را که میخوانم یا میشنوم باز سازی کنم.بچه ها همه جای قصه هایی را که میشنوند دوست ندارند.مثلا دوست ندارند پدر و مادر هیچ قصه ای غصه بخورد.هیچ بچه ای راهش را گم کند یا هیچ هاپویی امنیت کودکی را نا امن کند یا اصلا چرا گرگه شنگول و منگول قصه را خورد؟میشد قصه را جور دیگری تعریف کرد.خوب من هم بچه بودم.دوست داشتنم خیالبافی کنم و قصه ها رابا ذهن کودکی ام تعریف کنم.هر چند غیر واقعی.
هنوز هم وقتی برای بچه ها قصه میبافم-کار مورد علا قه ام-برای دیدن شادی و هیجان و گاهی غمهای کوچک و گذرا در چهره ای معصوم و با مزه و برای ساختن دنیایی پر رنگ و نگار در ذهن کوچکشان،اختیار باز ساختن قصه ها را به بچه ها میدهم.بعضی ها دوست دارند و انگار باقی قصه رازود تر از من در ذهنشان میسازند.بعضی ها تو دار ترند و ترجیح میدهند بقیه را هم از دهان تو بشنوند.دسته اول را بیشتر دوست دارم.در دنیای نگین کوچک ام؛بهار خانمی ساختم.از یک سالگی اش تا حالای 6 سالگی با او بزرگ میشود.کم کم خودم هم به این بهار خانم خیالی خاله نگار و ماجرا هایش دل بستم.
شاید روزی روزگاری اگر علمش بود و جسارتش، قصه های بهار خانم کتابی شد در دست بچه هایی دیگر.
بعد از خوندن مقدمه مترجم ناخودآگاه احترام خاصی برای کلمات این کتاب قایل شدم.اینطور شد که با احترام خواندن مرشد و مارگریتا را شروع کردم...
والبته که من تا حالا فکر میکردم توی یه سازمان دولتی کار میکنم.و از دیروز فهمیدم توی حموم کار میکنم.البته اینجا حمومش مختلط نیست.از دیروز حموم زنونه و مردونه جدا شد!دستور ازجای بالایی است که دست ما به آن نمیرسد!و علا قه ای هم نداریم که دستمان به آنجا برسد.هر چند که این پایین خبری نیست.
اسم یک کتاب بود.از کتابهای روز های دور بچگی ام.ماجرای داستان کاملاً یادم نمی آید.اما یادم هست که کتاب سبز بود.در مورد برگها بود که دوست داشتند از برگهایی که پایین میریزند خبر داشته باشند یا شاید دوست داشتند از آن پایین خبر داشته باشند. به هر حال یکی از برگها افتاد پایین و به بقیه گفت که این پایین خبری نیست.شاید قصه این نبود.این چیزیست که یادم میاید.شاید بخشی از باریهای خیالباف کودکی ام بود.
قضیه این بود که من قصه ها را جدی میگرفتم و قصه بازی بود و بازی این بود که دوست داشتم قصه ایی را که میخوانم یا میشنوم باز سازی کنم.بچه ها همه جای قصه هایی را که میشنوند دوست ندارند.مثلا دوست ندارند پدر و مادر هیچ قصه ای غصه بخورد.هیچ بچه ای راهش را گم کند یا هیچ هاپویی امنیت کودکی را نا امن کند یا اصلا چرا گرگه شنگول و منگول قصه را خورد؟میشد قصه را جور دیگری تعریف کرد.خوب من هم بچه بودم.دوست داشتنم خیالبافی کنم و قصه ها رابا ذهن کودکی ام تعریف کنم.هر چند غیر واقعی.
هنوز هم وقتی برای بچه ها قصه میبافم-کار مورد علا قه ام-برای دیدن شادی و هیجان و گاهی غمهای کوچک و گذرا در چهره ای معصوم و با مزه و برای ساختن دنیایی پر رنگ و نگار در ذهن کوچکشان،اختیار باز ساختن قصه ها را به بچه ها میدهم.بعضی ها دوست دارند و انگار باقی قصه رازود تر از من در ذهنشان میسازند.بعضی ها تو دار ترند و ترجیح میدهند بقیه را هم از دهان تو بشنوند.دسته اول را بیشتر دوست دارم.در دنیای نگین کوچک ام؛بهار خانمی ساختم.از یک سالگی اش تا حالای 6 سالگی با او بزرگ میشود.کم کم خودم هم به این بهار خانم خیالی خاله نگار و ماجرا هایش دل بستم.
شاید روزی روزگاری اگر علمش بود و جسارتش، قصه های بهار خانم کتابی شد در دست بچه هایی دیگر.
نظرات
دوست خوبم اگر این ادرس باز نشد موقتا اینجا هستم:
www.damadamm.blogsky.com
ما به اميد زنده ايم . تا حالا فكر كردي اگه نبود چي ميشد ؟ فكر نكن بهش افتضاخ ميشد !
مرشد و مارگريتا هم كه شاهكاره . ديوانه كننده اس . عاليه . ديگ چي بگم درباره اش ؟:)