گاهی نمی شود که نمی شود که نمیشود!اینجا چیزی نوشت. از آسمان و زمین کار میریزد.خسته نیستم اما دلم تنگ میشود برای کمی سکوت برای کمی خالی بودن.پُرم از همهمه روزمرگی...از خواب و خستگی دویدن از ندیدن و درنگ نکردن.دلم تنگ شده برای همه آرامش عصر های خالی ام وزمزمه ام با فنجان چای...برای نوشتن برای فلسفه تی کشیدن و شستن و سابیدن و... فکر کردن به تو وپر شدن از خیالت و گند زدن به کف زمین وروزمرگی و سوزاندن همه ی غذاهای یک شب سر به هوای دیگر!دلم تنگ شده برای بی خیالی پر شدن قوری چای زیر کتری و سر ریز شدنش وقتی یادم می افتد که دوستت دارم ،روشنی دلم که تو میایی.گم نمیشوم اینروزها تا کسی پیدایم کند.
اینکه از صبح یکسره کار می کنم وفکر و هیچ خسته نمی شوم از کارو اینکه سر ظهردرسکوت اتاق -همکارهای پر سرو صدام امروز کم پیدا بودند-با مشاور مخصوص ام-تو-حرف می زنیم و جایی که من کم میاوورم تو بجایم فکر می کنی و برنامه می ریزی و من برنامه هارا بهم تا به توافق می رسیم.واینکه سفارش غذا می دهم و اینکه تمام عصرم را با علاقه و بدون خستگی در سکوت دلخواهم کار می کنم و علیرغم اینکه محاسباتم در مورد پیشرفت کار -بخاطر اشتباه همکار محترمم در کارگزینی-درست از آب در نمی آیدوحوالی 6عصر سرد امروزمیز کارم را در شلوغ ترین وضع ممکن رها می کنم به مقصد خانه-یعنی دستهات-هیچ احساس خستگی نمی کنم.واینکه همینکه می رسم خانه یک فنجان چای نسترن گرمم می کند ودرازکش کارتون می بینم-دقیقاکارتون...بیگانگان زیر شیروانی-و به بعضی جاهاش که می رسم بلند می خندم تافی با طعم توت فرنگی می خورم -بدون درد ابدی وجدان تپلم-واینکه کتاب خیره به خورشید راشروع میکنم.اینکه با توخیال تلافی روز تولد را می بافیم.اینکه برایم chucklesمی خری!این یعنی صبح یعنی بهار. به همکارم می گفتم سکوت از لوازم ضروری زندگی من است،چه خوب که از صبح نبودید!!!
نظرات
روزمرگي بد رويايي ميشه گاهي
سلام
قسمت نظرات وبلاگت خیلی دیر باز میشه.فکری به حالش بکن.
به روزم و چشم به راه نقد و نظرت.
خسته ام از زندگی از این همه تکرار
خسته ام از های وهوی کوچه و بازار