رد شدن به محتوای اصلی

موسیو ابراهیم

"در یازده سالگی خوکم را شکستم و به سراغ ف.ا.ح.ش.ه.ها رفتم"
موسی میگوید،راوی داستان کوچک موسیو ابراهیم.اینکه چرا من این کتاب کوچک را خریدم و چطور شد که ماهها و شاید به سال بین کتابهایم خاک خورد تا بخوانمش بماند.شاید برای خودش داستانی باشد.یا پاورقی ای.
اما موسیو ابراهیم قطعه ی از زندگی است که در آن هم موسی هست هم موسیو ابراهیم،بقال عرب محله جهودها،کوچه آبی،و موسی مشتری بقالی کوچک او.روایتی کوتاه وپررنگ.خوب ، موسی را شناختید هم موسیورا.
"بدین ترتیب گفتگو پیش میرفت.اول با روزی یک عبارت شروع شد.وقت داشتیم.او چون پیر بود و من جوان و ضمنا یک روز در میان یک قوطی کنسرو میدزدیدم."ص8.
و اینطورمیشود که موسیو "در روز های بعد انواع و اقسام کلک هارابرای پول تیغ زدن"به موسی یاد میدهد.و"اکنون به برکت آموزش های موسیو ابراهیم جهان بزرگترها ترک برداشته بود،دیگرآن دیوار سنگی یکپارچه ای نبود که من با کله به آم میخوردم،بلکه دستی به درون شکاف آن دراز میشد"ص11.
اریک اما نوئل اشمیت قصه اش را خوب میبافد."نور چراغ مثل وجدان زردی بر صفحات کتاب پهن بود"ص13.
با موسی یاد میگیری زیاد تکان نخوری.
"-تو زیاد تکان میخوری،مومو.اگر میخواهی دوستان زیادی داشته باشی این قدر حرکت نکن."ص51.
داستان آنقدرها بلند نیست که بخواهی سرت را به کتاب بکوبی،راستش نه.این حرفها نیست.موسیو ابراهیم بک استراحت کوتاه است.همین.
-قصه موسیو ابراهیم را بیشتر از این حرفها دوست دارم.اما دیشب وقتی احساس کردم دچار یک ماداگاسکار واقعی شدم وکارم تمام است برای فرار از ماداگاسکار این یادداشت کوتاه را نوشتم.شاید این چیزی نبود که میخواستم درباره اش بگویم.
-من این کتاب را از کتابسرای نیک خریدم با ترجمه مرتضی ثاقب فر.700تومان!چاپ83.
-و با این حال زندگی چندان هم لزوما بد نیست...(پشت جلد).



نظرات

دمادم گفت…
سپاس ازین معرفی موجز. گاه یک کتاب با ماجراها و شخصیت هایش چنان در ذهن ما می نشیند که انگار آدم هایش هستند همین جاها و نمی توانیم بدون فکر کردن درباره ی آن ها از آن بگذریم حتما باید با کسی یا کسانی درباره شان صحبت کنیم . این هم صحبتی ولی یک کعرفی خوب هم هست. مثل این پست شما که آدم با خودش می گوید بروم ببینم این آدم ها کی هستند این موسی و موسیو و می رود تا بخواندشان.
سپاس
یازده دقیقه گفت…
باید کتاب خوبی باشه. اسمش همین موسیو ابراهیم هست دیگه؟

پست‌های معروف از این وبلاگ

در بغل عشق، خزیدن گرفت

اینکه از صبح یکسره کار می کنم وفکر و هیچ خسته نمی شوم از کارو اینکه سر ظهردرسکوت اتاق -همکارهای پر سرو صدام امروز کم پیدا بودند-با مشاور مخصوص ام-تو-حرف می زنیم و جایی که من کم میاوورم تو بجایم فکر می کنی و برنامه می ریزی و من برنامه هارا بهم تا به توافق می رسیم.واینکه سفارش غذا می دهم و اینکه تمام عصرم را با علاقه و بدون خستگی در سکوت دلخواهم کار می کنم و علیرغم اینکه محاسباتم در مورد پیشرفت کار -بخاطر اشتباه همکار محترمم در کارگزینی-درست از آب در نمی آیدوحوالی 6عصر سرد امروزمیز کارم را در شلوغ ترین وضع ممکن رها می کنم به مقصد خانه-یعنی دستهات-هیچ احساس خستگی نمی کنم.واینکه همینکه می رسم خانه یک فنجان چای نسترن گرمم می کند ودرازکش کارتون می بینم-دقیقاکارتون...بیگانگان زیر شیروانی-و به بعضی جاهاش که می رسم بلند می خندم تافی با طعم توت فرنگی می خورم -بدون درد ابدی وجدان تپلم-واینکه کتاب خیره به خورشید راشروع میکنم.اینکه با توخیال تلافی روز تولد را می بافیم.اینکه برایم chucklesمی خری!این یعنی صبح یعنی بهار. به همکارم می گفتم سکوت از لوازم ضروری زندگی من است،چه خوب که از صبح نبودید!!!

بهانه!!!

خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...

the dreamers

-ساعت 30:30دراز میکشم گوشیم از روز قبل خاموش است.با ساعت کوکی جهیزیه که مامان با خوش خیالی طی قرن گذشته  خریده بود ور میروم.بالا خره موفق می شوم کوکش کنم که 4 زنگ بزند بروم سر کلاسم.5 دقیقه بعد تا میایم کفه ام را بگذارم تلفن زنگ می خورد.بلند می شوم. -گوشیت خاموشه؟ و گفتگو ادامه دارد.اصولا دایره گفتگو های من و مریم متنوع است.از نمایشگاه نقاشی ش شروع می کند تا قیمت ساندویچ میکر فلر و  بحران اقتصادی واضافه وزن.آخرش هم زنگ خانه اش را میزنند و گفتگو تمام میشودو البته در همین حین کلاس کنسل می شود و تعطیلات من شروع !از وبگردی گرفته تا دو چرخه و هورمزد و دوش و ...حدود8:30  از آرایشگاه.می آیی.طبق معمول نمی بینم!تا می پرسد چطور است و من شرمنده می گویم عالی!البته انصافا ایندفعه گند نزده بود به موهاش. -حالا ساعت 9 شده رفته سنگ نوردی.قبل از رفتن تاکید میکند که حسن هم می آید.من هم تفی حواله م.م.لکت می کنم که نمی توانم با حسن تمرین کنم.برو خوش باش.گشنمه.الحمدلله هیچی برای خوردن نداریم.یخچال همیشه خالی است.گشادی ام می آید خونه اماجون بروم.حوله به تن سرم را میکنم توی یخچال.نیست.چیزی نیست.توی کابینت