وقتی به تو گفتم سرم درد میکند،گلویم میسوزدگفتم احساس میکنم چشمهایم داغ اند انگار تب دارم.باز هم سرما خورده ام؟گفتی نه .سرمازده ای نگار.راست گفتی که این روزها که این سالها سرمازده ام انگار همه عمر سرمازده بودم.همیشه سردم بود همیشه سردم میشود.تو می آیی گرم شوم؟به اندازه صدایت به ارتفاع زمزمه هایت مهربانی ِسیال تا انتهای دستهایت که مرزهای من اند.که انتهای من اند.هذیان سرمازده گی ام حرفی دیگریست روایت تازه ای نیست تو هستی.جاری ِ مثل هیچ چیز.سبک میشوی گرم میشوم.نه.نمیشود.نمیشود که گرم شوم.این خانه گرم نمیشود.خانه؟این شهر گرم نمیشود.اینجا سرد است به طول جغرافیای همه جهان.دستهای تو جهان من است؟ذوب میشوم در انتهای جهان ام.تب دارم؟من سرما زده ام.این شهر گرم نمیشود.این خانه خانه نمیشود.تو باید باشی تا همه جهان ذوب شود من گرم شوم در جهانی که ذوب میشود در انتهای من در دستاهای تو.که پر است از هیچ و همه.هیچ ِ من. همه ی تو.هیچ میشوم. این خانه گرم نمیشود.سرمازده ام.توباید باشی تا کسی آرام شود.تا تب فروکش کند.تا هیچ شوم در همه ی تو.تا گرم شود این شهر.این انتها.این بودن بی انتها.امتداد میشوم.امتداد سرما.همیشه سردم بود.همیشه گرمم میکنی.به اندازه صدایت به ارتفاع زمزمه هایت.مهربانی سیال تا انتهای من.که دستهایت مرز من اند.هذیان من پر است از تو،همه.
اینکه از صبح یکسره کار می کنم وفکر و هیچ خسته نمی شوم از کارو اینکه سر ظهردرسکوت اتاق -همکارهای پر سرو صدام امروز کم پیدا بودند-با مشاور مخصوص ام-تو-حرف می زنیم و جایی که من کم میاوورم تو بجایم فکر می کنی و برنامه می ریزی و من برنامه هارا بهم تا به توافق می رسیم.واینکه سفارش غذا می دهم و اینکه تمام عصرم را با علاقه و بدون خستگی در سکوت دلخواهم کار می کنم و علیرغم اینکه محاسباتم در مورد پیشرفت کار -بخاطر اشتباه همکار محترمم در کارگزینی-درست از آب در نمی آیدوحوالی 6عصر سرد امروزمیز کارم را در شلوغ ترین وضع ممکن رها می کنم به مقصد خانه-یعنی دستهات-هیچ احساس خستگی نمی کنم.واینکه همینکه می رسم خانه یک فنجان چای نسترن گرمم می کند ودرازکش کارتون می بینم-دقیقاکارتون...بیگانگان زیر شیروانی-و به بعضی جاهاش که می رسم بلند می خندم تافی با طعم توت فرنگی می خورم -بدون درد ابدی وجدان تپلم-واینکه کتاب خیره به خورشید راشروع میکنم.اینکه با توخیال تلافی روز تولد را می بافیم.اینکه برایم chucklesمی خری!این یعنی صبح یعنی بهار. به همکارم می گفتم سکوت از لوازم ضروری زندگی من است،چه خوب که از صبح نبودید!!!
نظرات
اگرچه برچسبش دلتنگيه
اما
خوشحالم كه مي نويسي