رد شدن به محتوای اصلی

سلام از بنده است

شما نمی دانید چه حالی می دهد که ساعت به ساعت مورد نظر نزدیک باشد.توی سکوت اداره سیستم ها را خاموش کنی پنجره را ببندی و پرده را بکشی-فقط برای اینکه فردا صبح لذت کنار زدنش را دوباره بچشی-پالتوی عتیقه ات را بپوشی و کوله ات را  ببندی اتاق را چک کنی و تیلفون همراه و فلش و کلید و کیف پول را به ترتیب.منتظر تلفن یارو بمانی.علی رغم بد اخلاقی ات از صبح دلت بخواهد ببینیش و گرسنه هم باشی.و برسی خانه غذا گرم باشد و این قصه ادامه دارد.و دست بر قضا تکراری باشد و با این همه تو خوشت بیاید از این تکرار.
-از"دست بر قضا" خیلی خوشم آمده.من بعد بیشتر استفاده می کنم و به همین سادگی حالش را میبرم.شما هم برای خودتان یه کلمه با حال پیدا کنید و حالش را ببیرید.
-فردا قرار است توی یک همایش احمقانه شرکت کنم .ازدست نگار درونم ناراحتم-بخاطر شرکت در این همایش-و هر بار که یادم می آید به گونه ای ملالت بار نگاهش می کنم.و این  گونه ی  ملالت بار نگاه از صد تا فحش هم بد تر است.
 - اتاق بغلی اتاق آقای م است.البته م اول اسمش است.تاکید می کنم اسمش نه اسم فامیلش.صدای قهقه اش می آید.قد و قواره اش طوریست که اصلا قهقهه بش نمی آید و نگار خبیث درونم چن تا حرف بد -که اصلاهم پاستوریزه نیست- به خندیدنش حواله می کند.
-با گوگل دعوام شد.خیلی بی شعور است.
-و شما نمی دانید عجب حالتان گرفته می شود که یارو زنگ می زند و می گوید امروز کار دارد و دیر تر می آید یا از آن بد تر نمی آید.نگار درون آدم سگ می شود و منتظر!
-یارو کارش سخت تر شده!سخت نه.سخت تر!
-دست بر قضا بطور غریبی- یا بطور غریزی!-وقتی یارو از در وارد می شود و دست بر قضا عصبانی ام  و می گوید سلام.میگویم سلام از بنده است!
-waiting!روز عنی ادامه دارد.
 -بله من هم عصبانی می شود.

نظرات

‏تو! گفت…
از عنهای دیروز سلام از بنده است بیشتر چسبید !
نگار گفت…
سلام.امروز فی الواقع فرداست!فلسفه اش آدمو میکشه!
درخت ابدی گفت…
پس به سلامتی دوباره شروع کردی.
روزمرگی‌های خوبیه. صادقانه‌س.
عصبانیت هم خوبه:)
دمادم گفت…
دست بر قضا عجب وصف حال بود. بخصوص جمله اخرش در هنگام عصبانیت و گفتن سلام از بنده. چه میشود کرد، هزار سال هم که بگذرد بعضیر دلواپسی ها و شادی های آدم تمام نمیشود. به قول دوستی خیالی که در گوشم گفت: همیشه یکجور عاشق میشویم.
البت که اینطور است.
راستی دیدم فیلتری. من هم ادرس وبلاگ فیلتر شده ام را میگذارم بلکه سر و سامانی بگیرد.
نگار گفت…
دوست من به روزی امید بستم که کودکانمون معنی سان.سور و ف.ی.لتر رو هیچ وقت نفهمند و حتی لازم نباشه توی فرهنگ لغت ها دنبالش بگردن.
میس راوی گفت…
اینجور وقتا مثلن میشه به اون قسمتای تکراری ِ خوب فکر کرد.
دست بر قضا منم دارم روزای سخت ترم رو تجربه می‌کنم و تکه کلامت رو دوست داشتم
(:

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...