رد شدن به محتوای اصلی

خدای بی گفتگو

برای آفریدن تو

کمی لبخند میخواستم
با همآغوشی بارانی بی هنگام

کلمه میخواستم
باطرح دلی یگانه
از رنگ چشم هایت

ایستادن در عبور یک چهارراه آشنا
میانبری به بهشت
یک قناری بی نام

کمی سلام بدون فکر کردن به خداحافظی
بی اندوه
بی سایه

و نوشیدن یک فنجان چای
در شهری شلوغ
یک جفت جوراب
و گم شدن در بزرگراهی آشنا

آوازی میخواستم
شبیه دلی یک دله
آهنگی
شبیه بی آهنگی

یک نفس تا صبح
و
سپیده ی شروع روزی
بدون هماهنگی

برای آفریدن تو
بی گفتگو
خدا شدم

نظرات

ايرن گفت…
مرشد و مارگريتا خوب پيش ميره؟اين كتاب فوق العاده است...من رو رسما ديوانه كرد!
زن سرخپوست گفت…
تو به بالا رفتي و خدا شدي
من به پايين آمدم و انسان.....
م.ایلنان گفت…
خدا بودن هم عالمی داره خداییش. چقد ِ حال می ده آدم - خدا بشینه و هی خلق کنه.معشوق ، خیابان برای قدم زدن،باران برای لطف ِ دوست داشتن و ... و البته یک دولت سکولار!
ا.شربیانی گفت…
انگار روزی که این شعر نوشتی، ابری تو آسمان دلت نبوده، شاید هم ابرهایی مثل شیرینی عسلی سفید در آسمان ابریشمی دلت شناور بوده، نمی دانم، اما حتما روزی بوده که احساس کرده ای می توانی ابرها را لمس کنی، خوشحالم که لمس کرده ای، همیشه چنین باد.
ا.شربیانی گفت…
دلم گرفته بود میانبری به بهشت زدم

پست‌های معروف از این وبلاگ

تقسیم

این بی هوا مرا برد به فضای کتاب تقسیم.هر چه بین کتابهام می گردم پیدا نمی کنم.تقسیم اما نوشته پیرو کیارا نویسنده ایتالیایی.داستان" زیبایی "ای است که بین سه خواهر مسن ومذهبی-تقریبا ثروتمند-تتامانتری تقسیم شده و امرنتزیانو پارونتزینی کارمند مرموزسر به تویی که این تقسیم را بین این سه خواهر به خوبی تشخیص می دهد و به همان خوبی بهره می برد!هر سه را با خود دارد.وبا زیرکی به خانه این سه خواهر راه پیدا می کند.اداستان جذابیست که کنجکاوی ات را به اندازه تحریک می کند که تا ته اش بروی و بدانی که سر انجام این مردک فاشیسم خوش اشتها که هر شب با هر سه خواهر شام می خوردوپیاده روی می رود و می خوابد به کجا می کشد.انتخاب بخش های سالم یک سیب کرم خورده-شاید هم پوسیده...یادم نمی آید-بوسیله این آقا هم خلاصه داستان است. داستان عشقبازی یکی از این خواهرها-اشتباه نکنم وسطی...کتاب را کجا گذاشته ام!-با پسرک همسایه که اتفاقا در کلیسا اتفاق می افتد را خواندنی با دقت بخوانید-جمله سختی بود؟خب دوباره بخوانید-به هر حال من که یادم نمی آید کجا گداشتمش یا شاید به کسی دادمش که حالا یادم نمی آید.اما شما اگر دستتان ...

مرشد و مارگریتا

بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!