پسرکم بعد از کلی شیطنت و بازی کردن با خاله ها و مادربزرگ و پدربزرگ خوابیده.من بی خواب...به صدای آرام و شیرین تنفسش گوش می کنم.امروز توی قطار هم توی بغلم که خواب بود،دستم را روی شکم کوچکش گذاشتم و غرق تنفس زیبای شکمی بند دلم شدم.این حرف ها را شروع کردم که از امروز بنویسم....نجوا می کنم :من با خودم،با جهان و با کائنات در صلح ام...بی خیال بقیه حرف ها...به موسیقی آرام تنفسش گوش می دهم و شبی را در صلح با درونم به پایان می برم...
محبوب من گاهی میان ریزودرشت مشغله هایش گم می کند مرا راه خانه را -عنوان پست اززنده یادنادرابراهیمی وام گرفته شده.بلا عوض!
نظرات