رد شدن به محتوای اصلی

شایعه

امروزسرم خیلی شلوغ بود.هیچ نفهمیدم کی وقت ناهار رسید،ناهارمو هم پای سیستمم خوردم:نون تافتون و ماست موسیر!حالا هنوز به اوج کار نرسیدیم اوضاع اینه...!
نمیرسم زبان بخونم.فقط با هزار زحمت سرکلاس حضور فیزیکی دارم.با خودم فکر میکنم بهتر بود این ترم ثبت نام نمیکردم.با این اوضاع کاری کاملاً بی فایده است.بی صبرانه منتظر به پایان رسیدن اسفندم.هرچندماه اسفند برام ماه دوست داشتنی هست،اما اسفند کاری رو دوست ندارم.اینکه26اسفند چهارشنبه اس خوشحالم میکنه!تازه امروز یه شایعه شنیدم.3شنبه 25اسفند تعطیله-بخاطر 4شنبه سوری-اگه درست باشه عالیه!
دلم میخواد تااول فروردین دلم به دیدن یه دوست روشن بشه...میشه؟نمیشه؟
خریدی ندارم،ولی برای خریدهمون چند قلم کوچیک کادویی هم وقتی ندارم!
بته نو کم کم داره رو پوستم تأثیر میذاره...
برای 89 برنامه ریزی نکردم.دلم میخواست قبل تعطیلات برنامه ریزی کنم ولی انگار وقت نمیشه...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...