رد شدن به محتوای اصلی

انتظاردل

چقدر دلم میخواد اینروزا تموم بشه.امسال عین بچه ها برای عید لحظه شماری میکنم!خسته ام!دیروز خیلی زود رسیدم خونه تصمیم گرفتم یه چرتی بزنم و بعد زبان بخونم.هنوز یه ربع ساعت نشده بود که خوابم برد...عمیق...نیم ساعت بعد با زنگ گوشیم بیدار شدم.البته که جواب ندادم ولی همینطور که چشام باز بود ماتم برده بود که چه زود صبح شد!با خودم میگفتم حالا چطوری برم سر کار؟من که هنوز خسته ام!البته به چند ثانیه نکشید که بجا آوردم که تو چه زمانی هستم!
از برنامه زبان خوندنم عقبم.امتحانمم شد جمعه ساعت 2!خیلی دلم میخواست میتونستم چهار شنبه برم امتحانمو بدم.اونموقع 5شنبه مبتونستم با خیال راحت تا لنگ ظهر بخوابم بعد پاشم برم خیابون گردی...
مثل چیزی روشن بود که نامی نداشت.از من نمیگذشت.شفاف بود.
کتاب و کتاب خوانی کلاًتعطیله.وقتی میرسم خونه حتی نمیتونم کتابو تو دستم نکه دارم.خستگی دستهایم وقتی دستهایت را گم میکنم...
هنوز موفق نشدم کادویی های عیدو بخرم.این هفته داره دیر میگذره.کم کم دارم عصبانی میشم.باید با جمعه حرف بزنم تا زودتر بیاد!

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...