روی سویشرت سورمه ای آدیداسم بلوز پشمی قرمزم را می پوشم.بعد هم پالتوم.بعد شال و کلاهم را و دستکشهام.تمام این مراحل پوشیدن را مادرم شاهد است.با رضایت و کیف نگاهم می کند.همیشه همینطور هست.کیف می کند اینطوری لباس می پوشم.آن سا ل های بچگی هم همنطور بودم.هر چقدر دلش می خواست لباس تنم می کرد-کاری که هیچوقت خواهرهام به آن تن نمی دادند-صدام در نمی آمد.مثل بخشی از سرنوشتم پذیرفته بودم که باید بپوشم وگرنه سرما می خورم.با این همه احتیاط آخرش این من بودم که سرما می خوردم نه خواهر هام.دلم می خواهد بر گردم به آن سال ها یک بار هم که شده لج کنم نپوشم.بی دلواپسی و احساس گناه توی حیاط بازی کنم و باران که گرفت عین خیالم نباشد که مریض می شوم...به خانه که می رسم.رادیات ها را می بندم.همه آنهایی راکه پوشیده ام در می آورم.سر خورده و دلگیر از آن نگاه راضی،آش نذری ام را می خورم.با ولند.
محبوب من گاهی میان ریزودرشت مشغله هایش گم می کند مرا راه خانه را -عنوان پست اززنده یادنادرابراهیمی وام گرفته شده.بلا عوض!
نظرات
یک روز
خواهد رسید
نا کهکشان دور