رد شدن به محتوای اصلی

سهم دیوانگی

می دانم نگران می شوی
هروقت می شنوی در خبابان
با خودم حرف می زده ام
حیف که مخاطبانم را نمی توانم
به خانه بیاورم...
اوایل همه اش آنها حرف می زدند
جوابهای من مثل خنده های تو
کوتاه بود و تلگرافی...
دوری توست عزیزم
که گوشهای صدفی ی آنها را بی انتها
ومرا دیوانه نما می کند.
من هرگز چیزی را از تو
پنهان نکرده ام
حتا پیش پا افتاده ترین سواحل را
با تو قسمت کرده ام
وهروقت نبوده ای سهمت را
از هر برگ و بارانی که بر چترم باریده است
کنارم گذاشته ام
ما این راه را با هم آمده ایم
وجز منزل آخر که قسمت کردنی نیست
با هم خواهیم رفت
حالا اگر جنونی در کار باشد
یقین داشته باش تو نیز
پنجاه-پنجاه
از آن سهم خواهی برد
من بدون تو دیوانه نخواهم شد.


عباس صفاری-دوربین قدیمی- از شعر ال لوکو
البته که این همه شعر نیست و عنوان پست هم ربطی به آقای صفاری ندارد.

نظرات

Unknown گفت…
خیلی به جا بود!دست کم واسه من...خیلی حال کردم...ممنون

این کلمه عبور رو از روی کامنتات بردار...چیز دست و پاگیر و بی مصرفیه
ايوب گفت…
با جك در مورد برداشتن كلمه عبور از توي بخش نظرات كااااااااااملن موافقم رو مخ
هما گفت…
من بدون تو...
نه فقط دیوانه بل...
ا.شربیانی گفت…
انگار حال روز همه همین است، ال لوکو نخوانده ام، بجایش «لیلی و مجنون» نظامی مرا دیوانه کرده، باشه باشه میخوانم

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...