رد شدن به محتوای اصلی

هنوز در سفرم

هنوز در سفرمعنوان کتابیست که پریدخت سپهری از روی یادداشت ها و مطالب منتشر نشده سهراب سپهری منتشر کرده.من این کتاب را دوست دارم.مرا به سفرهای دور می برد.یادم می آید جند سال پیش کتاب بالینی ام شده بود.این روزها دوباره مزه مزه اش میکنم!
"در حیاط نشسته ام.و روی چمن.بهار آبادان به صورتم میخورد.از آن عصر هاست.
ویتمن را میخوانم.این شعر او را:song og the open road
ویتمن را در هوای آزاد باید خواند.از حنجره او صدای عناصر را میشنوی.میتوانی کتاب را ببندی.وبه حرکت پرنده ای از بالای کنار ها نگاه کنی.ویتمن را می شود ناتمان گذاشت.میشود به آن افزود.یا از آن کاست.شعر ویتمن چارچوب ندارد.رهاست.مثل برشی از باد،تکه ای از فصل.
این درست نیست که دست به ترکیب کار هنری نمیتوان زد.
موندریان را میشود از هر طرف ادامه داد.میشود میان خیزرانهای سی یووی(sui wei نقاش چینی قرن شانزدهم) لکه هایی را سیاهتر کرد.میشود زین اسبی را در جنگلهای پائولولوچل به رنگ تازه در آورد.
هارتونگ را بیاورید.من به آن لکه هایی می افزایم که هیچ از اعتبار اثر کم نکند،با همه خلق الساعه بودنش.حتی(با احتیاط ستایش آمیزی که مرا دست پاچه میکند).

میتوانم در لباس مونالیزا دست ببرم بی آنکه لئونارددو را نگران کنم.هیچ اثری آنقدر تمام نیست که نتوان درآن دست برد.از بهترین رمان های دنیا می توان صحنه هایی را زد،فصلهایی را کنار گذاشت.در نمایشنامه یونسکو مکانیسم زبان را سبک کنید.لطمه ای چندان نزده اید.
لطمه ای چندان نزده اید.حیرت تماشای وجوداز جاهای دیگر سر خواهد زد.کار هنری در تمام وجود خودش حرف میزند.سر ونوس دو میلو را از تن جدا کنید.تناسب و اعتدال همچنان بر سر پا خواهد ماند.نقطه اوج،تمام پیام یک اثر نیست.اثری هنری تکه ای است از یک رگ زنده.خون در همه جای آن است.اگر از این خون کم کنی،یا به آن بیفزایی،رگ همچنان زنده خواهد ماند.مسئله تراکم در میان است.شعری هست که اگر تصویرهایی از آن برداری،از تراکم تصویری آن کاسته ای.تنها همین.
دستبرد ازرا پاند را در شوره زار(the waste land،اثر تی اس الیوت) پاداش خوب دادیم.شاید نمی بایست.و شاید از وسعت شوره زار باز هم می کاست بهتر بود.در همه شعر ها میتوان دسن برد،چه در "حافظ"دیروز،چه در"سن ژون پرس"امروز.وسواس ما در کار تکمیل و پرداخت،اثر را به اتمام نمی رساند،کار هنری تمام نیست.چارچوب ندارد.دریار ترنر را میشود روی دیوارهای tate gallery ادامه داد.نسیمی که تن پوش ویکتوار را به یک سو میبرد،در خود مجسمه بر نمی خیزد.از پنجره ها ی لوور به درون میوزد.وخاستگاهش کرانه های سامتراس است.در جریان این نسیم است که ویکتوار خودش را به تکامل می رساند.آغاز و انجام کار هنری در فضاست.در سپیدی کاغذ است.روی دیوار است.و همه اینها در ذهن ماست.پیش از آنکه ارکستر تقدیس بهار را آغاز کند،در ما یه های ذهن ما این تقدیس آغاز شده است.وقتی که کار ارکستر تمام شد،ما شنوندگان هستیم که به هیئت ارکستر بدل میشویم،وجادوی دیرین
 ریتم را درفضای دوردست ما قبل به صدا در می آوریم."
آبادان،10فروردین.








نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

در بغل عشق، خزیدن گرفت

اینکه از صبح یکسره کار می کنم وفکر و هیچ خسته نمی شوم از کارو اینکه سر ظهردرسکوت اتاق -همکارهای پر سرو صدام امروز کم پیدا بودند-با مشاور مخصوص ام-تو-حرف می زنیم و جایی که من کم میاوورم تو بجایم فکر می کنی و برنامه می ریزی و من برنامه هارا بهم تا به توافق می رسیم.واینکه سفارش غذا می دهم و اینکه تمام عصرم را با علاقه و بدون خستگی در سکوت دلخواهم کار می کنم و علیرغم اینکه محاسباتم در مورد پیشرفت کار -بخاطر اشتباه همکار محترمم در کارگزینی-درست از آب در نمی آیدوحوالی 6عصر سرد امروزمیز کارم را در شلوغ ترین وضع ممکن رها می کنم به مقصد خانه-یعنی دستهات-هیچ احساس خستگی نمی کنم.واینکه همینکه می رسم خانه یک فنجان چای نسترن گرمم می کند ودرازکش کارتون می بینم-دقیقاکارتون...بیگانگان زیر شیروانی-و به بعضی جاهاش که می رسم بلند می خندم تافی با طعم توت فرنگی می خورم -بدون درد ابدی وجدان تپلم-واینکه کتاب خیره به خورشید راشروع میکنم.اینکه با توخیال تلافی روز تولد را می بافیم.اینکه برایم chucklesمی خری!این یعنی صبح یعنی بهار. به همکارم می گفتم سکوت از لوازم ضروری زندگی من است،چه خوب که از صبح نبودید!!!

بهانه!!!

خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...

the dreamers

-ساعت 30:30دراز میکشم گوشیم از روز قبل خاموش است.با ساعت کوکی جهیزیه که مامان با خوش خیالی طی قرن گذشته  خریده بود ور میروم.بالا خره موفق می شوم کوکش کنم که 4 زنگ بزند بروم سر کلاسم.5 دقیقه بعد تا میایم کفه ام را بگذارم تلفن زنگ می خورد.بلند می شوم. -گوشیت خاموشه؟ و گفتگو ادامه دارد.اصولا دایره گفتگو های من و مریم متنوع است.از نمایشگاه نقاشی ش شروع می کند تا قیمت ساندویچ میکر فلر و  بحران اقتصادی واضافه وزن.آخرش هم زنگ خانه اش را میزنند و گفتگو تمام میشودو البته در همین حین کلاس کنسل می شود و تعطیلات من شروع !از وبگردی گرفته تا دو چرخه و هورمزد و دوش و ...حدود8:30  از آرایشگاه.می آیی.طبق معمول نمی بینم!تا می پرسد چطور است و من شرمنده می گویم عالی!البته انصافا ایندفعه گند نزده بود به موهاش. -حالا ساعت 9 شده رفته سنگ نوردی.قبل از رفتن تاکید میکند که حسن هم می آید.من هم تفی حواله م.م.لکت می کنم که نمی توانم با حسن تمرین کنم.برو خوش باش.گشنمه.الحمدلله هیچی برای خوردن نداریم.یخچال همیشه خالی است.گشادی ام می آید خونه اماجون بروم.حوله به تن سرم را میکنم توی یخچال.نیست.چیزی نیست.توی کابینت