رد شدن به محتوای اصلی

خدای جدی و چایی شیرین!

فروردین امسال  روند کندی داره و البته این اصلا بد نیست.احساس اینکه تازه اولین ماه سال رو داری میگذرونی و هنوز ماه های زیادی رو پیش رو داری و طبعاً کارای زیادی میتونی بکنی...!و من از این فروردینی که دارم مزه مزه میکنم خوشم میاد.مثل یه چای خوش طعم و بو که همیشه دوست دارم  تلخ  مزه مزه اش کنم؛ مثل تو!خب اون روز احساس میکردم شکرم باید توی یه چای به تلخی تو حل بشم!و بشیم چایی شیرین!!!حالا دیگه اون به پشتکار من بستگی داره که چقدر شیرینت کنم!زندگیمو میگم!!!
کار آبرنگم رو ادامه میدم.از بس دور افتادم از نقاشی تو اجرا اشتباه کردم.و البته تصمیم گرفتم تصحیحش نکنم!
تو را بکر ،بی هیچ ویرایشی میخواهم...!
یه وقتهایی خدا کاملا جدی میشه...الانم از اون وقتهاست که هیچ از کارش سر در نمیارمو هیچ رو نمیده که بپرسم داری باهام چیکار میکنی دوست عزیز!!!



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...