رد شدن به محتوای اصلی

روزمره یک روز تعطیل

صبح یعنی سلام. بیدار شو. زودتر از روزهای تعطیل دیگرت.صبح یعنی صبحانه نخورده دستکش آشپزخانه ات را بپوش و ظرفها را بشور.خیلی بشور.یا اینکه ظرفهای خیلی ات را بشور.وقتی 2صبح خواب زده یک مرغ کاملا درسته را بیرون گذاشتی اهمیتی نده که هنوز بلد نیستی یک مرغ کاملا درسته را قطعه قطعه کنی.پاره پاره میشود.طفلک.
و همه این مدت به این فکر میکنم که به قرار آرایشگاهم میرسم یا نه؟!
میرسم.هرچند نگران.هرچند دوان دوان.برمی گردم که بقیه ظرفهایم را بشورم،آن همه خیلی را.مقدمات یک سوپ خلاقانه با پاره های مرغ را راه می اندازم.به سوفله فکر میکنم.یاد سابرینا می افتم.وقتی بارون به او میگفت:یک زن عاشق امیدوار سوفله را می سوزانداما یک زن عاشق نا امید اصلا فراموش میکند فر را روشن کند.سعی میکنم زن عاشق امیدواری باشم.دوش میگیرم و بعد آژانس.فقط کمی دیر به کلاس زبانم میرسم.همه چیز متفاوت است.امیدوار می شوم.نه به اندازه وقتی که سوفله را میسوزانم.

نظرات

دمادم گفت…
چه دلتنگ نوشته اید.
سوزاندن مهم نیست. این امیدواریی که سوزاندنی را در خود پنهان کرده کمی ترسناک است.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...