رد شدن به محتوای اصلی

گله

عصبانی بودم.تمام روز.غمگین نبودم.قلبم پر از خشم بود.و هیچ حرفی به ذهن عصبانیم نمیرسید تا با گفتنش تخلیه شوم!ذهن عصبانی و ساکت من  یکسان با خاک شد!
دیروز روز خاصی بود!علی رغم برخی تألمات به همه کارهام رسیدم.والبته ذهنم یک لحظه هم از فکر کردن به آن برخی تألمات خاص دست بر نداشت!بد تر از همه این بود که احساس میکردم بلد نیستم گله کنم!ضعفی که همیشه بخاطرش رنجورم.دلم میخواست نه همیشه اما حد اقل گاهی مثل خیلی از آدمهایی که میشناسم بتونم به محض رسیدن به دیگران یک ریز حرف بزنم یک ریز گله کنم یک ریز خالی بشم از این همه بار!و امروز انگار که نه فکر کن از خواب سنگینی که پر از عصبانیت بود بیدار شدم و حالا!
خواب میدیدم....رویا بوداما رویایی عصبانی!حاضر بودم باشی اما من فریاد کشیدن را از یاد برده بودم...!
برنامه هام خوب پیش میرن.علی رغم اینکه سال 89 بیشتر کار میکنم وبیشتر وول میخورم اما بیشتر وقت دارم.شاید بخاطر اینه که بیشتر از قبل زمانم رو مدیریت میکنم.وصبورانه تر از قبل فکر میکنم.
صبوری!!!

نظرات

‏ناشناس گفت…
سلام

تا شب چشم تو در بيشه ي رويا روييد........

با غزلي چشم انتظار نگاه مهربان شما هستم

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...