رد شدن به محتوای اصلی

تغییرناپذیر

امتحان زبانم خوب بود.اما این همه ماجرا نیست!!!
دیشب با کسی درباره کسی حرف میزیم.چقدر عوض میشویم...!چقدرتلاشمان برای تغییر ناپذیر بودن بیهوده است!بخشی که تغییر ناپذیر است گذشته است.تغییر ناپذیر همین همکار من است که نمیتواند تغییر کند و زل نزند به مانیتور من!اهمیتی ندارد.قطعأ اهمیتی ندارد.اما واقعیت اینست که چیزهای کم اهمیت هرگز به ذهن خطور نمی کنند.چیزی که واقعأ اهمیت ندارد هرگزبه زبان نمی آید.
در گیر بخشی از خودم هستم که قطعأ به کسی مربوط نیست.
با همه این حرفها ...من از این تغییر ناراضی نیستم.کسی  یعنی همان کسی که دیشب با من حرف میزد میگفت گذر زمان صبورش کرده.میگفت دیگر بزرگتر از آن شده که صبور نباشد و بخاطر مسایل پیش پا افتاده جدال کند.من فکر میکردم چقدر زود بزرگ شده بودم...!چقدر دلم میخواهد جدال میکردم و بعد بزرگ میشدم و یاد میگرفتم که صبور باشم و بزرگ!آدم بزرگ!
صبوری!
بعضی وقتها مثل بعضی فصل ها ذهن به بعضی حرفها مثل صبوری آلرژی پیدا میکند.احساس میکنم در فصل آلرژی ذهن هستم.به صبوری!


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...