رد شدن به محتوای اصلی

شعر های آشپزخانه

کتاب میخوانم
یادداشت بر میدارم
آشپزی میکنم،
وقتی پیازم کاملا طلایی شود شعر میشود.
رویای طلایی من... شعرم بوی پیاز میگیرد...
.
.
.
بو میکشم
بوی آشنا
کمی ته گرفته
کتابم را پرت میکنم  میدوم به آشپزخانه!
هنوز دیر نشده
من متعهد به نجات همه شعر ها هستم.
 نجاتش میدهم
فقط چند مصرع فراموشی سوخته...
شعرم ادویه کم دارد،چند مصرع ادویه اضافه میکنم.
بیتی را میچشم 
قافیه  اش جور در نمی آید
آویشن که اضافه میکنم وزن پیدا میکند.
بر میگردم کتابم را بر میدارم که بخوانم.
کتابم بوی شعر میگیرد
بوی پیازداغ و بوی ادویه!
شعرم که آماده میشود
بی نمک است.

نظرات

شاه رخ گفت…
آفرين
خوشم اومد
از شعر هايي كه زندگي ان
از زندگي هايي كه شعرن
خوشم مياد
سلام
ظهربخير
امروز بيست و پنجم ارديبهشته و اميدوارم توي اين فاصله تنهايي پرهياهو رو خونده باشي
اگرم نخوندي بجنب كه تقدير بي رحم تر از اينه كه به ما به خاطر نخونده هامون رحم كنه

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...