امروز 6:30بیدار شدم دست و رومو شستم یه اس ام اس به "ص"فرستادم: "دیرترمیام.لطفاً به ف اطلاع بده".تا 9خوابیدم(خواب که نه،کابوس میدیدم صدای راه رفتن یکی رو رو پارکت میشنیدم!)9:10بیدار شدم صبحانه خوردم:نیمرو آب پرتقال تازه!قهوه...لباس کار پوشیدم راهی شدم.10:10اداره بودم.و کماکان با بدقلقی کار میکنم.عصر میکاپ زبان دارم که تصمیم دارم نرم چون نمیتونم!امروز اگه بشه یه کمی زودتر میرم خونه و با خودم قرار گذاشتم خیلی کارا انجام بدم.وحتم دارم که اینکارو میکنم.برای 5شنبه هم یه برنامه کاملاًخاص ریختم.خوب باید دید اوضاع چطور پیش میره.دیشب یه تلفن غیر منتظره داشتم: همکلاس دانشکده"آ".این آدم عوض بشو نیست! از دیشب یه چیزی تو ذهنم مونده؛تو صداش یه چیزی بود که رنگ استیصال داشت.نپرسیدم چی شده چون میدونستم اگه بپرسم درگیرش میشم.درگیر حل مشکل احتمالی...!مثل سالهای دانشکده که همیشه با مشکلات این شخص درگیر بودم.و بدون اینکه بخوام مشکلاتش میشد مشکلات من!بعضی از دوستی ها و روابط بعد از یه تاریخی شکلشون عوض میشه.تماسهای تلفنی چند ماه یکبار.ودیدارهای سالانه یا حتی دو سالانه.بهمبن دلیل؛ نپرسیدم: چی شده؟!
بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...