امتحانم خوب بود ودیشب شب خوبی بود-غیر از خواب که طبق معمول وحشتناکه-کاری انجام ندادم واز بی قیدی خودم لذت بردم.امروزم اینطور که پیداست همه چی آرومه...ساعتی گرفتم رفتم کادوی تولد "ن"رو خریدم.یه انگشتر از تی تی.برای خودمم یه شال خریدم.رنگ ارغوانی...خرید کادو باری بود که از روی دوشم برداشته شد.امیدوارم خوشش بیاد.هنوز نتونستم کلاس یوگای مناسب حال و روزم پیدا کنم.یا مسیرها مناسب نیستند یا ساعتها.بیشتر مسئله ساعت کلاس تا مسیر.چون من یه تک جلسه ای در هفته میخوام که اونم پنج شنبه باشه.به هر حال جستجو همچنان ادامه دارد...وقتی یه کاری از کارای لیستم خط میخوره احساس خوبی پیدا میکنم.و انگیزه ام برای خط زدن یه کار دیگه بیشتر میشه.کلاسم از شنبه شروع میشه این ترم باید سعی کنم بیشتر کار کنم.چون امتحان فاینال دارم.
بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...