بالاخره کارای امروز تموم شد.منم خسته!باید برم کلاس زبان.اینروزا هیچ وقت نمیکنم بنویسم،هیچ وقت نمیکنم بخونم-هرچند جسته و گسیخته میخونم-،هیچ وقت نمیکنم بکشم!انگار برای هیچ چیز وقت ندارم.دلم یه تعطیلات آروم میخواد...دلم تورو میخواد؟!نمیدونم.لابد میخواد دیگه...وقتی مثل شکر شدم تو چای صبحونه کسی حل شدم.بعدش مردم.این بخش قبلی زندگیم بود.حالا فردا نمیدونم چی میشه؟حل میشم؟نمیشم؟میمیرم؟دلم آویزون شدن از یه چتر پر رنگ رو میخواد،مثل واقعیت....چه اهمیتی داره اون چای رو کی هورت کشید،من دیگه شکر نبودم که برام مهم باشه.
محبوب من گاهی میان ریزودرشت مشغله هایش گم می کند مرا راه خانه را -عنوان پست اززنده یادنادرابراهیمی وام گرفته شده.بلا عوض!