رد شدن به محتوای اصلی

حوالی احوال

سرماخوردگی همچنان ادامه داره.این چند روزه از همه کارام عقب موندم.امتحان ارشد ندادم چون نمیتونستم برم سر جلسه.تب و لرز!بد تر از همه این بود که نمیتونستم بخوابم.امروز شنبه است اما من از زور کسالت آرزو کردم کاش چهار شنبه بود!پشیمونم که چرا واکسن نزدم!
خاک غریب تموم شد.بخش اولشو بیشتر از بخش دوم دوست داشتم.
چه کسی باور میکند رستم رو شروع کردم.هنوز باورش نکردم ونتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.شاید دلیلش بدبینی ام نسبت به داستان نویسهای وطنیه.و دلیلش چیزی جز این نیست که سالهاست یه داستان خوب نخوندم!البته من از نوشته های آقای غیاثی خوشم میاد.ادبیاتش ادبیات مهاجروبه نظرم نوشته هاش کاملاً قابل تأمل و قطعاًارزش خوندن داره.اینروزا همه اصرار دارند بنویسن و بدتر از اون اصرار دارن نوشته هاشونو چاپ کنند!جالبه که جدیداً!هر بار میرم کتابسرای نیک به کتاب اشانتیون میگیرم.تا اینجا همه شون داستان کوتاه بودندو از نویسنده های گمنام ایرانی....
سرما خوردگیم باعث شد حسابی از کلاس زبانم عقب بمونم.فشردگی کارم تو اداره یه طرف.کارای شخصیم.کارای کلاسم...اینروزا این عقب موندگیها باعث استرسم میشه.باید یه فکری برای تأمین آرامشم بکنم!
-دلم میخواست کسی در حوالی احوال من نبود-
فکر کنم سید علی صالحی اینو گفته.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...