رد شدن به محتوای اصلی

مشتی

سرما خوردم.جمعه یه پیاده روی طولانی با یه دوست داشتم.سرد بود.حس کردم.حتی اون یه کاسه آش داغ و مشتی هم گرمم نکرد.سرما خوردم.منهای سرما خوردگی و تلفن هایی که از اداره میشدونگرانی هام بابت سفر...تعطیلات خوبی بود.علی رغم همه اون موارد آروم بودم.امروزم تو اداره حسابی سرم شلوغ بود.اما خوشبختانه مهمترین کارمو جمع کردم-مجبور شدم برم یه شرکت دیگه،ولی به هر حال کارو تحویل دادم-
دلم میخواد یه وقت مشتی داشته باشم و راحع به خاک غریب جومپا لاهیری -همچنان میخونمش - بنویسم.اما ندارم-حداقل مشتشو-
کارای عقب مونده دارم و میترسم طرح مدیریت زمانم شکست بخوره!
-مگان موهای قهوه ای سوخته اش را مثل همیشه ساده و بی وسواس،از روی صورت و گردنبند سفیدش کنار زده بود و بسته بود.عینک میزد،با لنز های بی فریم،که برای نگاه خیره ی پر احساسش لازم به نظر می آمد-
خاک غریب.جومپا لاهیری.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...