رد شدن به محتوای اصلی

برگی دیگر

هیجان زده وارد ساختمان مربوط می شوم.قرار است کار مهمی انجام دهم.وقتی ازدحام جمعیت را می بینم- نسبت به فضا- نا امید نمی شوم.هر طور شده خودم را به یکی ازباجه ها می رسانم.صدای بقیه در می آید.می گویم می خواهم سوالم را بپرسم وقتی پرسیدم،برمی گردم ته صف.آقایی پیشنهاد می دهد:بهتر است پشت باجه بروید.پیشنهادش را می پسندم.پشت یکی از میزها آقای محترمی نشسته.جلو می روم.بعد از سلام و احوالپرسی ، شروع می کنم-بدون وقفه-ماجرارا توضیح می دهم.حرف ها یم که تمام می شود منتظر جواب می مانم.آقای محترم پشت میز که با حوصله تا ته حرفهام را شنیده لبخند می زند و می گوید:باید به اداره بیمه مراجعه کنید.بعد وقتی می بیند عکس العملی نشان نمی دهم و بفهمی نفهمی گیجم،می گوید اینجا بانک است.اداره بیمه ساختمان بغلیست.می گویم:اوه!جداً؟!
و اینطوری برگی دیگر به دفتر گیج بازی من اضافه می شود!!!

نظرات

دمادم دیگر گفت…
باز خوبه تو صف منتظر نموندی.
بیلی گفت…
اول فک کردم داری خوابتو تعریف میکنی!
سلام
واقعا این جوری شده؟!؟
چرا گیج میزنی خب؟ استرس داری؟ چی شده؟
.
.
.
این آدرس جدید منه:
wild-oriental.blogsky.com
ممنون که به من سر می زدی. همچنان میخونمت.
ايوب گفت…
خوبه پول نريختي به حساب

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...