رد شدن به محتوای اصلی

کوتاه نیا مدن

گفتا: بخوان ز چشم من اسرار این جهان
بنگر چه رازها که کنم ‍پیش تو عیان

گفتم به او: سواد ندارم، مرا ببخش
گفتا: سواد چشم مرا دیده‌ای، بخوان

گفتم که دیده دید، ولی دل توان نداشت
معذور دار چونکه ضعیف است و ناتوان

گفتا: علاج ضعف دلت نیز ‍پیش ماست
لبهای من علاج تو، زان بوسه‌ای ستان

گفتم که بوسه بر لب خورشید کِی توان؟
گفتا که می‌توان! بکن این بار امتحان

امیرحسین سام

نظرات

هما گفت…
زمان
کند می گذرد بی تو
روغن کاری می خواهد این چرخ قدیمی
بيلي گفت…
عجب معشوق باحالي
سلام
بیلی گفت…
با دوس‌پسرت بری باز دور سر خودت می‌چرخونه اون اسپندو
سلام
شاید دیکگه فوتوبلاگمو به روز نکنم
عکسا رو میذارم توی فیسبوکم
http://www.facebook.com/#!/profile.php?id=100001831767217
ا.شربیانی گفت…
خورشید خانم رضایت داده، این بار این عاشق است که ظاهرا خود را ناتوان دیده و پرسیده کی توان، با میتوان حتما امتحان میکند، تا ضعف دل علاج کند.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...