شرمندگیِ این روزهام از خودم زیاد نباشد کم نیست.حس سکون.حس یک جا ماندن را هیچوقت دوست نداشته ام.به چند ماه اخیرم که نگاه می کنم،زندگیم را پر از روزمرگی و سکون و غرولندو دیدن های بی هدف می بینم.و بد تر از همه اینها شرمندگی ام در برابر خودم از توجیه این سکون.دیگر حتی دلم نمی خواهد اسمش را سکون اجباری بگذارم.خوب می دانم که در زندگی من لا اقل اجبار معنایی نداشته.دیگر دلم نمی خواهد.حتی اسمش را تجربه بگذارم.شاید تجربه ای بود.شاید....این چند ماه هر بار که بلند شدم نا خواسته نشستم.هر بار که احساس می کردم آرامم نا خواسته نسیمی طوفانی ام می کرد.انکار نمی کنم که می ترسم.می ترسم از بلند شدن.اما بنای بلند شدن دارم.ماه هاست که جز برای فرار کردن نخوانده ام.ندیده ام.نشنیده ام.ننوشته ام.ماههاست ....تا بهار شاید راه دور است و دیر... اما من بنای خانه تکانی گذاشته ام.مثل همیشه نرم نرم می تکانم.خودم را !خانه ام را!
از دوباره دیدن هیچ رنگی خسته نخواهم شد:نگاه راتازه کرده ام!سهراب می گفت.
محبوب من گاهی میان ریزودرشت مشغله هایش گم می کند مرا راه خانه را -عنوان پست اززنده یادنادرابراهیمی وام گرفته شده.بلا عوض!
نظرات
منم پیشاپیش نوروز رو بت تبریک میگم!
شادزی روز افزون.