رد شدن به محتوای اصلی

نگاه را تازه خواهم کرد


شرمندگیِ این روزهام از خودم زیاد نباشد کم نیست.حس سکون.حس یک جا ماندن را هیچوقت دوست نداشته ام.به چند ماه اخیرم که نگاه می کنم،زندگیم را پر از روزمرگی و سکون و غرولندو دیدن های بی هدف می بینم.و بد تر از همه اینها شرمندگی ام در برابر خودم از توجیه این سکون.دیگر حتی دلم نمی خواهد اسمش را سکون اجباری بگذارم.خوب می دانم که در زندگی من لا اقل اجبار معنایی نداشته.دیگر دلم نمی خواهد.حتی اسمش را تجربه بگذارم.شاید تجربه ای بود.شاید....این چند ماه هر بار که  بلند شدم نا خواسته نشستم.هر بار که احساس می کردم آرامم نا خواسته نسیمی طوفانی ام می کرد.انکار نمی کنم که می ترسم.می ترسم از بلند شدن.اما بنای بلند شدن دارم.ماه هاست که جز برای فرار کردن نخوانده ام.ندیده ام.نشنیده ام.ننوشته ام.ماههاست ....تا بهار شاید راه دور است و دیر... اما من بنای خانه تکانی گذاشته ام.مثل همیشه نرم نرم می تکانم.خودم را !خانه ام را!
از دوباره دیدن هیچ رنگی خسته نخواهم شد:نگاه راتازه کرده ام!سهراب می گفت.

نظرات

هما گفت…
این ارامش رو ک چن وقت تو پستات نمی دیدم امروزدوباره تو این پستت دیدم:)
منم پیشاپیش نوروز رو بت تبریک میگم!
شادزی روز افزون.
ا.شربیانی گفت…
باران و برف شاید آرامش به ارمغان آورده برای نگار، ای همای سعادت، بعد از نوشته بیشتر خواهد بارید، این نگین دودی باز هم بار فیروزه به دوش خواهد داشت، این روزها برای دوستان نوشته ام: گل بگید گل بشنفید، بهار تو راهه.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...