رد شدن به محتوای اصلی

اتوبوس نوشت

هی زمونه
یه جوری ام
مث همیشه،
نه
انگار یه کم بدتر ازهمیشه
آره انگار صداش بیشتره
لا مصب قلبمو می گم
یکی ام که داره توش رخت می شوره
رخت هفت ساله اش رو نیگر داشته
انگار تمومی نداره
لعنتی
هی می شوره
هی حال منه که بد میشه
هی یه جوریم میشه
هی زمونه
تو که اینهمه تندوتیز میگذری
خب این چند ساعت چرا نمی گذره
سخت نگیر جون من
بزا چشامو وا کنم ببینم گذشته
این چند ساعتو می گم
یه وقت تند نری
ببینم اومده و رفته!
هی زمونه
اصلا بزا بهت بگم
ببین من اونو دوسش دارم
راستش بهت نگفته بودم
آره اینطوریه!
هی زمونه
دلخور نشو
به اندازه کافی خرهستی که بفهمی
خب حالا میگی یا نه؟
این لعنتی کیه که رختاش تموم نمیشه؟؟؟

نظرات

Unknown گفت…
قلب شما خیلی جدیده، مواظبش باش، من تا حالا ندیدم تو قلب کسی رخت بشورن! البته تا الان قلب کسی رو هم ندیدم
نگار گفت…
"حماقت نکن"شما می تونی بخونی دل!اونوقت شاید دل کسی رو دیده باشی!
‏تو! گفت…
پس اینطوریه!!! دوسش داری!رختم که میشوره! خرم که هست ! منم که پرتقال می فروشم!
دمادم گفت…
بسیار دل نشین بود این ترانه.
سپاس
ا.شربیانی گفت…
انگار نوشتی، نمیدانم آنگاه که واژه قلب را میشنوم، آن معنی دیگرش هم تداعی میشود، اما دل هم گاه با شکم نشست و برخاست میکند، اصلا همین که نوشتی قشنگتره، صبح صادق و سحر است انگار

پست‌های معروف از این وبلاگ

تقسیم

این بی هوا مرا برد به فضای کتاب تقسیم.هر چه بین کتابهام می گردم پیدا نمی کنم.تقسیم اما نوشته پیرو کیارا نویسنده ایتالیایی.داستان" زیبایی "ای است که بین سه خواهر مسن ومذهبی-تقریبا ثروتمند-تتامانتری تقسیم شده و امرنتزیانو پارونتزینی کارمند مرموزسر به تویی که این تقسیم را بین این سه خواهر به خوبی تشخیص می دهد و به همان خوبی بهره می برد!هر سه را با خود دارد.وبا زیرکی به خانه این سه خواهر راه پیدا می کند.اداستان جذابیست که کنجکاوی ات را به اندازه تحریک می کند که تا ته اش بروی و بدانی که سر انجام این مردک فاشیسم خوش اشتها که هر شب با هر سه خواهر شام می خوردوپیاده روی می رود و می خوابد به کجا می کشد.انتخاب بخش های سالم یک سیب کرم خورده-شاید هم پوسیده...یادم نمی آید-بوسیله این آقا هم خلاصه داستان است. داستان عشقبازی یکی از این خواهرها-اشتباه نکنم وسطی...کتاب را کجا گذاشته ام!-با پسرک همسایه که اتفاقا در کلیسا اتفاق می افتد را خواندنی با دقت بخوانید-جمله سختی بود؟خب دوباره بخوانید-به هر حال من که یادم نمی آید کجا گداشتمش یا شاید به کسی دادمش که حالا یادم نمی آید.اما شما اگر دستتان ...

مرشد و مارگریتا

بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!