خوب نخوابیدم.خواب نبودم که بیدار شوم.اما انگار خواب میدیدم.کسی این حوالی هست که بیدارم میکند.رویا میرود حقیقتی نمی آید.از رویایی به رویای دیگر میلغزم.از خیالی به خیالی دیگر پرت میشوم.تحمل رویای بیداری را ندارم.خواب نمی آید.چراغ رویا را خاموش میکنم.در تاریکی هیچ خیالی به خواب میروم.بدون هماهنگی سر میرسد.زنی در رویای من هر صبح همه خوابهای مرا از روی زمین جمع میکند.زنی که زمین را میشناسد.مثل بهشت.زنی که اگر قرار باشد تصویرش کنم درست مثل لحظه رقصیدن کونچیتا با لباس محلی روی صحنه ای که ماتیو نگاهش میکند.مثل لبهای کونچیتا.دوست داشتنش مثل دوست داشتن کونچیتا.نه. مثل دوست داشتن همه زنان.مثل لبخند کونچیتا.نه.مثل لبخند همه زنانی که میشناسم.وقتی نام ماتیو دیگر اهمیتی ندارد.ماتیومیشود ذات دوست داشتن.زنی که زنبیلی دارد پراز رویاهایی که هرصبح از روی زمین جمع میکند.همه رویاها را میبرد به جایی که هرغروب لل میرفت آنجا.وقتی خسته میشود از زن بودن.می شود ژه.بخواب میرود.خیال میکند که زمین از رویا خالیست.به خواب میرود.به رویایی دیگر میغلتد.
محبوب من گاهی میان ریزودرشت مشغله هایش گم می کند مرا راه خانه را -عنوان پست اززنده یادنادرابراهیمی وام گرفته شده.بلا عوض!
نظرات