امروز که از صبح چیزی شبیه اضطراب و چیزی بیشتر از خستگی را در صدایت می شنیدم و استیصال ام از اینکه درکنارت دوست به موقعی نمی توانم باشم ،چیزی شبیه اضطراب به من سرایت می کرد.شاید چیزی بیشتر از اضطراب.دغدغه ای که این روزهاچه می توانم برایت باشم.بیشتر از یک دوست.چیزی شبیه جریان آرامش.وقتی گفتی این حوالی هستی و راهی بیمارستان.وقتی پیشنهادم را دوست داشتی که همراهت شوم و همراه شدم.و وقتی هیچ کدام از شوخی های بی مزه ام از خستگی و اضطرابت کم نمی کرد.باز دچارچیز غریبی می شدم از جنس نتوانستن.چیزی از جنس نا امنی که کوه بلند امنیتم آتشفشان خفته ای بود..در راه برگشتن از بیمارستان وقتی گفتی که آرامی.که ارتفاع اضطرابت کم شده وقتی شروع کردی از روزمرگی و ...حرف زدن وقتی آهنگ صدایت عوض شد.آرام می شدم و به این فکر می کردم که باز هم تو ارامم کردی و سردی غریب دستهایم را گرم کردی.چیزی برایت نوشتم از یک خاطره دور از کودکی ات.تو همانی که گفتم.که نوشتم.آرام باش دوست من...
بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...
نظرات