دلم خواست زمستان تهران باشد و قرار ما انقلاب،نبش وصال با بوی قهوه ی فرانسه.از پشت شیشه های فرانسه توی خیابان را دید برنیم و من شال پشمی جدیدم را سر کرده باشم و تو تعریف کرده باشی که چه خوشگل و قند توی دلم آب شود و هیچ بروم نیاورم .
چون که من از دست شدم در رهِ من شیشه منه ور بنهی پا بنهم ...هر چه بیابم شکنم