رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۰

آزمایش

گوش شیطون کر از گلو درد دیروز خبری نیست و سرفه هام به مراتب کمتر ازروزای گذشته است.دیشب 7 که به خونه رسیدم-البته ندویدو و ندویدم-. نون تافتون با ماست موسیر خوردم.بعدشم اونقدر خسته بودم که خوابیدم تا ساعت 4 صبح ...و ساعت 4 بعداز یه خواب عجیب بیدار شدم.خوابم در مورد دو تا موضوعی بود که هیچ بهشون فکر نمیکردم.یکی از موضوعاش مربوط بود به همسر یکی از دوستان قدیمی مرحوم باباومامان.جالبه که من این خانمو یه بار بیشتر ندیدم و حتی چهره اش رو بخاطر ندارم! امتحان زبانم جلوتر از تاریخی هست که من تصور میکردم،باید با استادم صحبت کنم که اگه بشه امتحان موکول بشه به تاریخ واقعیش، و الا معلوم نیست بتونم برم سر جلسه.چه رسد به خوندن. آوایت تهیج حیاتست در یأسگاه رنجستان... امیدوارم نتایج آزمایش شخص مورد نظر خوب باشه. اتفاق جالبی افتاد.فرم هایی که من دو روز -آخر هفته- تنظیم کردم بر اساس فرم های سال گذشته بوده و آقایان به خودشون زحمت ندادن اطلاع بدندکه فرمها تغییر کردن!جالبه اونی هم که ادعا میکرد به نرم افزار تسلط داره موقع تغییر فرمها توش موند!

شِکر

بالاخره کارای امروز تموم شد.منم خسته!باید برم کلاس زبان.اینروزا هیچ وقت نمیکنم بنویسم،هیچ وقت نمیکنم بخونم-هرچند جسته و گسیخته میخونم-،هیچ وقت نمیکنم بکشم!انگار برای هیچ چیز وقت ندارم.دلم یه تعطیلات آروم میخواد...دلم تورو میخواد؟!نمیدونم.لابد میخواد دیگه...وقتی مثل شکر شدم تو چای صبحونه کسی حل شدم.بعدش مردم.این بخش قبلی زندگیم بود.حالا فردا نمیدونم چی میشه؟حل میشم؟نمیشم؟میمیرم؟دلم آویزون شدن از یه چتر پر رنگ رو میخواد،مثل واقعیت....چه اهمیتی داره اون چای رو کی هورت کشید،من دیگه شکر نبودم که برام مهم باشه.

تنهایی پر هیاهو

دو روز آخر هفته بازم درگیر کارای اداره بودم.مجبور شدم کارو ببرم خونه.کاری که هیچ ربطی به من نداشت-فی الواقع-کارای مربوط به حسابرسی... و این دو روز سرم توی کامپیوتر بود.اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه وقتی امروز از خواب بیدار شدم احساس کردم گلوم درد میکنه!خاص ترین اتفاق ممکن !به سرویس اداره نرسیدم.یا اون به من نرسید. کتاب "تنهایی پر هیاهو"ی بهو میل هرابال . رو شروع کردم.البته فعلاًدر حد مقدمه...

قانون شکنی

دیروزبعدازدو هفته رفتم سرکلاس زبان.دلم برای کلاس تنگ شده بود.سرماخوردگیم حسابی عقبم انداخت.باید بجنبم!بعبارتی باید تبدیل به یک هولوموومنت بشم!البته فعلاًدست کمی هم ندارم! تو محوطه اداره یه سری چاله کندن -ظاهراًبرای فاضلاب-آدم هوس میکنه بره توش...! دیروز-در راستای کلاس زبان-"ب"ازم پرسید دوست داری یه کار شخصی داشته باشی؟ گفتم :بله. همیشه از بچگی رویای داشتن یه کتابفروشی داشتم...یه انتشارات...یاهرچیزی که بوی کاغذ بده!حتی یه بارم سعی کردم برم تو رشته کتابداری تحصیل کنم.بازی کتابداری و کتابفروشی یکی از بازیهای محبوب دوران بچگیم بود!مدتها بود که این رویامو فراموش کرده بودم.چه خوب که یادم افتاد.رویایی که میدونم محقق میشه.شاید به یه شکل منحصر بفرد،اما به هر حال شدنیه...! فراموش کردن رویاها یعنی قانونشکنی... شاید امروز بیشتر بمونم تو اداره تا کارامو جمع کنم.شایدم ببرم خونه و انجام بدم.هرچند که ازاین کار خوشم نمیاد.ولی ظاهراًچاره ای ندارم. کارای خونه مونده و کماکان انبار شده.سرما خوردگی از یه طرف؛دست دردم یه طرف دیگه باعث شده نتونم به کارام برسم.البته سعی میکنم این موضوع ناراحتم

حسابرسی

امروزاینجا-اداره- غلغله است،روزای مأموریت حسابرسی مشخص شد.همه تو سروکله هم میزنن.همه به روز تعیین شده براشون اعتراض دارند.البته خودشون هم نمیدونن که دوست دارن کدوم روز برن.فقط خوششون میاد اعتراض کنند!

سال بلوا

هنوز حالم خوب نشده.آمپول و قرص و آنتی بیوتیک هم هیچ تأثیری نداره!دیروزم استعلاجی داشتم،مونده بودم تو خونه.چه استراحتی اما...!از کلاس زبانم هم حسابی عقبم.نمیدونم چرا حالم خوب نمیشه.امروزم دیر اومدم.میخواستم بمونم خونه اما دلواپسی مسائل کاری نذاشت بمونم."چه کسی باور میکند رستم"تموم شد.اونی نبود که میگفتندو امیدوار بودم باشه.نگارش ضعیفی داشت.سعی کرده بود با احساس بنویسه اماتأثیر خاصی روی آدم نمیگذاشت.یه جورایی منو یاد سال بلوای معروفی میانداخت.اما این کجا و آن کجا!ایراد خوندن رمانهای خوب همینه!خوندن سال بلوا منو میبرد به اون سال!اونموقع مادرجونو سوال پیچ میکردم تا برام از اون سال بگه.اسم آدمایی رو که میگفت با اسمای توی کتاب مقایسه میکردم.اونقدر قضیه برام جدی بود که ناراحت میشدم که آدمایی توی قصه معروفی رو تو قصه مادرجون پیدا نمیکردم.با این حال چند وقت بعد باز هم میپرسیدم به این امید که شاید اینبار قصه مادرجون شبیه سال بلوا باشه!سنگسر برام یه شهر رویایی شده بود!خوب اونموقع 17یا 18 سال بیشتر نداشتم.سن احساسات!دلم میخواد یه بار دیگه اون کتابو بخونم و ببینم هنوزم همونقدر داغم یا نه

حوالی احوال

سرماخوردگی همچنان ادامه داره.این چند روزه از همه کارام عقب موندم.امتحان ارشد ندادم چون نمیتونستم برم سر جلسه.تب و لرز!بد تر از همه این بود که نمیتونستم بخوابم.امروز شنبه است اما من از زور کسالت آرزو کردم کاش چهار شنبه بود!پشیمونم که چرا واکسن نزدم! خاک غریب تموم شد.بخش اولشو بیشتر از بخش دوم دوست داشتم. چه کسی باور میکند رستم رو شروع کردم.هنوز باورش نکردم ونتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.شاید دلیلش بدبینی ام نسبت به داستان نویسهای وطنیه.و دلیلش چیزی جز این نیست که سالهاست یه داستان خوب نخوندم!البته من از نوشته های آقای غیاثی خوشم میاد.ادبیاتش ادبیات مهاجروبه نظرم نوشته هاش کاملاً قابل تأمل و قطعاًارزش خوندن داره.اینروزا همه اصرار دارند بنویسن و بدتر از اون اصرار دارن نوشته هاشونو چاپ کنند!جالبه که جدیداً!هر بار میرم کتابسرای نیک به کتاب اشانتیون میگیرم.تا اینجا همه شون داستان کوتاه بودندو از نویسنده های گمنام ایرانی.... سرما خوردگیم باعث شد حسابی از کلاس زبانم عقب بمونم.فشردگی کارم تو اداره یه طرف.کارای شخصیم.کارای کلاسم...اینروزا این عقب موندگیها باعث استرسم میشه.باید یه فکری برای

سرما خوردگی

سرما خوردگی ولم نمیکنه.وقتی سرما میخورم خیلی زود خسته میشم،بی حوصله میشم.حتی بعضی وقتها گریه ام میگیره.دست خودم نیست دیگه.بزور بزور اومدم اداره و کارا زیاد پیش نرفت.حتی نمیتونستم تلفنهامو جواب بدم.حرف زدن برام سخت شده-بخاطر داشتن یه همکار بیفکر مجبور شدم با این حال و روز بیام اداره!-دلم رختخواب گرم و سوپ داغ میخواد.با یه صدای قشنگ و آروم که برام کتاب بخونه!توقع زیادی نیست.دلم میخواد.حالا اگه یه دست مهربون بخواد نوازشم کنه اونو دیگه من دلم نمیخواد.اون دلش میخواد-دست و میگم،ای بابا!-البته من هیچ وقت موقع سرما خوردن دل هیچ دستی رو نمیشکونم.اینم بخشی ازعواقب سرما خوردن منه.حالا، با این سرماخوردگی و کمی اعتماد به نفس بالا، من فردا با آمادگی کامل میرم سر جلسه کنکور ارشد!

قابلیت

آقای "س"قابلیت تبدیل شدن به "راجر" را دارد.همانطور که راجر میتواند آقای "س" باشد. اینو برای این نوشتم که احترام خاصی برای خودم قائلم.این بهترین شناختیه که میتونم از دیگران داشته باشم. راجر.شخصیتی در "خوبی محض"جومپا لاهیریه.

بخشی از یک رویا

یه طرح آبرنگی زدم.یه آهنگ از متالیکا کوش میکردم- nothing else matters -با دستهام تو هوا طرحم رو کشیدم،این شبیه یه رویا بود که با متالیکا طرحی بکشم -شاید با sacred spirit یا aranjuez, mon amour اما با متالیکا غریب بود-بعد روی کاغذ پیاده کردم.آبرنگ ابزار رضایت بخشی نیست اما نوعی موقتی بودن رو بهم القاءمیکنه-دوسش دارم-اسم طرحم رو رویا گذاشتم.بخشی از این رویا آبی خواهد بود-درکمال ناباوری- "راجر آن را مثل نوشته ی روی لبه ی پشت جلد پذیرفته بود؛به عنوان چیزی از سودا ولی بکر و نا دیدنی،که تا خورده بود توی یک کتاب"- خاک غریب . گوشیمو خاموش کرده بودم که شبیه یه هذیان بود.تب داشتم،ناگزیر هذیان میگفتم. "چند وقت یکبار مردی تلفن میزد و سراغ سانگ را میگرفت چون میخواست سانگ زنش بشود.سانگ معمولاً این مردها را نمیشناخت؛گاهی حتی اسمشان را نشنیده بود،ولی آنهاشنیده بودند که سانگ قشنگ است و باهوش و سی ساله و بنگالی و هنوز عروسی نکرده،برای همین،این مردها،که بیش ترشان دست بر قضا خودشان بنگالی بودند،شماره او را...به گفته سانگ این مردهاوقتی با او حرف میزدند،همیشه جزئیات را قاطی پاطی میگفتن

مشتی

سرما خوردم.جمعه یه پیاده روی طولانی با یه دوست داشتم.سرد بود.حس کردم.حتی اون یه کاسه آش داغ و مشتی هم گرمم نکرد.سرما خوردم.منهای سرما خوردگی و تلفن هایی که از اداره میشدونگرانی هام بابت سفر...تعطیلات خوبی بود.علی رغم همه اون موارد آروم بودم.امروزم تو اداره حسابی سرم شلوغ بود.اما خوشبختانه مهمترین کارمو جمع کردم-مجبور شدم برم یه شرکت دیگه،ولی به هر حال کارو تحویل دادم- دلم میخواد یه وقت مشتی داشته باشم و راحع به خاک غریب جومپا لاهیری -همچنان میخونمش - بنویسم.اما ندارم-حداقل مشتشو- کارای عقب مونده دارم و میترسم طرح مدیریت زمانم شکست بخوره! -مگان موهای قهوه ای سوخته اش را مثل همیشه ساده و بی وسواس،از روی صورت و گردنبند سفیدش کنار زده بود و بسته بود.عینک میزد،با لنز های بی فریم،که برای نگاه خیره ی پر احساسش لازم به نظر می آمد- خاک غریب.جومپا لاهیری.

چه کسی باور میکند رستم

امروز سرم خیلی شلوغه.اوضاع ادره به هم ریخته.هم آخر ماه،هم آخرسال...این تعطیلات بدمو قع هم که ...!با تصمیم مدیریت مخالفم.اما مجبورم احترام بزارم!هرچند که به این نتیجه رسیدم که همین احترام گذاشتن منجر به این تصمیم گیریهاست!واحساس میکنم باید کمی تغییر روش بدم. دیروز عصر رفتم انقلاب.بالاخره تونستم کتاب "چه کسی باور میکند رستم"رو بخرم.هر بار که برای خرید کتاب میرفتم اینو میپرسیدم.میگفتن همین امروز تموم شد!البته دیروز به قصد خرید این کتاب نرفتم انقلاب اما وقتی به کتابفروشی محبوبم- کتابسرای نیک-رفتم - البته این بار این کتابو نپرسیدم-کاملاًاتفاقی خریدمش.هر چند که دل خوشی از داستان نویسای وطنی ندارم و سالهاست که طعم یه کتاب خوب ایرانی رو نچشیدم.کتابی که ازهرلحاظ بهم بچسبه و کامل باشه.با این حال این کتابو خیلی ها بهم توصیه کردن.امتحان میکنم. خیلی از کارای خونه عقبم وهنوز لیست وسایل مورد نیازو تهیه نکردم! خیلی سعی میکنم به نگرانی هام بابت سفر...اهمیت ندمواما دست خودم نیست. خیلی هم دلتنگم.اینم دست خودم نیست. امروز یه بار دیگه به این نتیجه قطعی رسیدم که آرامش هدیه ای هست که ما به خود

شاعر ایرانی ،شاعر آمریکایی

وقتی یه روزایی با عجله میخوام برم خونه یاد حرف آقای "س"میفتم که میگفت:مگه سربازیه؟! دیروز زود رسیدم خونه.سیب خوردم.سعی کردم بخوابم.فکرم همچنان میرفت یه جای دوروچون دیر یرمیگشت منم نتونستم راحت بخوابم پرینت مصاحبه عباس صفاری رو خوندم.جالب بود.بیشتر از همه از این بخش اش خوشم اومد: فرق عمده‌ی شاعران ایرانی به‌ویژه نسل جوان و میانسال به همتایان آمریکائی‌شان در این است که آمریکایی‌ها به ندرت مرعوب " ایسم " می‌شوند. شاعر ِ آمریکایی کاری ندارد که شعرش در کدام سبک و مکتب و ژانر می‌گنجد. این بخش کار را می‌گذارد به عهده‌ی منتقدین. فرق عمده‌ی دیگر در این است که شاعران آمریکایی کارشان را جدی می‌گیرند و شاعران ایرانی " به استثنای تعدادی انگشت‌شمار" خودشان را. امروز بعد بیدار شدن به صبح سلام کردم اما نمیدونم چرا گفت:قور! دیشب علاوه بر شیر،تن هم خوردم.بوی ماهی هم میدم. همین.

صبح قورباغه

ديشب حرف نزديم خودمونو ميگم.خوب بعضي وقتها فکر کردن به آدم اجازه حرف زدن نميده.ما هم ديشب فکر ميکرديم.نميتونستيم با هم فکر کنيم.در نتيجه اول من فکر کردم.بعدشم که نوبت رسيد به خودم خوابيدم. اينروزا نميتونم بکشم-روي کاغذ با مداد-چون اينروزا شعر نميخونم.وقتي شعر نخونم نميتونم نقاشي بکشم.وقتي چيزي گوش نکنم نميتونم هم.نه این که عاشق نباشم. ذهنم يه جايي ميره  که دير برميگرده.بخاطر همين نميتونم ليست کاراي  این هفته و فوق برنامه اين هفته رو بروز کنم. امروز صبح مثل يه قورباغه از خواب بيدار شدم.بخاطر همین بجای سلام کردن به صبح گفتم قور! با هم حرف زدیم و یه مسئله کوچیک که داشت بزرگ میشد رو کوچیکتر کردیم.درست مثل مورد عجیب بنجامین باتن-با تو دیگه- رفتم سر کلاس زبان.بخاطر جلساتی که غیبت داشتم توضیح دادم.گفتم دوشنبه sadبودم.چهارشنبه هم مجبور شدم اداره بمونم."ب" گفت اگه میومدی happy میشدی!راست میگه.کلاسش آدمو HAPPY میکنه!واقعاً جدی میگم. امروز فهمیدم.من نمیتونم در مورد تفاوتهای زیبایی یه روس و یه فرانسوی توضیح بدم. همچنان بوي شير ميدهم احتمالاًتا عصر قور قور کنم.چون احساس میکنم یه د

ناخودآگاه

بالاخره موفق شدم  این صفحه رو باز کنم.باید بگم ممنونم؟با شمام؟!! بحران تموم شد.پنج شنبه و جمعه خوب بود.به دیدارو...رسیدگی به امور شخصی!وفرار از افکار منفی گذشت!ینروزاافکار منفی رو بطور ناخودآگاه توی ذهنم حس میکنم.هر چند که خودآگاهم کاملاًمثبته ...امان از این ناخودآگاه! بالاخره تونستم برای تعطیلات تصمیم بگیرم.هر چند از درست بودن تصمیمم مطمئن نیستم اما خوشحالم از اینکه یه تصمیمی گرفتم،مخصوصاً ابنکه در جواب آدمهای سمجی که اصرار دارن بدونن که تعطیلاتم قرار چطور بگذره جوابی دارم بگم!همیشه همینطوره،فکر کردن و برنامه ریزی برای تعطیلات یه موضوع و جواب دادن به افراد فوق الذکر یه موضوع پیچیده تر!بهترین جواب به این افراد اینه که بگم :به تو چه.یه جواب ساده و کامل وبی ادبانه.ساده از این لحاظ که کوتاهه.کامل از این لحاظ که حق مطلب ادا میشه!وبی ادبانه بودنش یه مسئله تاریخی میشه!اگه یه روزی بتونم بکار بردن این جواب عالی رویادبگیرم حتما به خودم احسنت خواهم گفت!گفتنش به دیگرانی که-حتی- اصرار دارن بدونن آخر هفته چند ساعت میخوابم!به هر حال تکلیف تعطیلاتم روشن شد.میتونم از طریق همین صفحه که خوندنش رو آزاد