بالاخره کارای امروز تموم شد.منم خسته!باید برم کلاس زبان.اینروزا هیچ وقت نمیکنم بنویسم،هیچ وقت نمیکنم بخونم-هرچند جسته و گسیخته میخونم-،هیچ وقت نمیکنم بکشم!انگار برای هیچ چیز وقت ندارم.دلم یه تعطیلات آروم میخواد...دلم تورو میخواد؟!نمیدونم.لابد میخواد دیگه...وقتی مثل شکر شدم تو چای صبحونه کسی حل شدم.بعدش مردم.این بخش قبلی زندگیم بود.حالا فردا نمیدونم چی میشه؟حل میشم؟نمیشم؟میمیرم؟دلم آویزون شدن از یه چتر پر رنگ رو میخواد،مثل واقعیت....چه اهمیتی داره اون چای رو کی هورت کشید،من دیگه شکر نبودم که برام مهم باشه.
بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...