بالاخره کارای امروز تموم شد.منم خسته!باید برم کلاس زبان.اینروزا هیچ وقت نمیکنم بنویسم،هیچ وقت نمیکنم بخونم-هرچند جسته و گسیخته میخونم-،هیچ وقت نمیکنم بکشم!انگار برای هیچ چیز وقت ندارم.دلم یه تعطیلات آروم میخواد...دلم تورو میخواد؟!نمیدونم.لابد میخواد دیگه...وقتی مثل شکر شدم تو چای صبحونه کسی حل شدم.بعدش مردم.این بخش قبلی زندگیم بود.حالا فردا نمیدونم چی میشه؟حل میشم؟نمیشم؟میمیرم؟دلم آویزون شدن از یه چتر پر رنگ رو میخواد،مثل واقعیت....چه اهمیتی داره اون چای رو کی هورت کشید،من دیگه شکر نبودم که برام مهم باشه.
خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...