رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۰

درگیری

ذهن ریاضی من گاهی درگیر ذهن حسابدارم-هر چند که هیچ وقت ذهن حسابدارم درست کار نمی کند.حسابدار بشو نیستم- میشود.به جان ذهن حسابدارم غرولند می کند تمرکزش را به هم می زندواز کارش ایراد می گیرد.اینطور می شود که من بعضی روزهای کاری ام آدم دیگری هستم که گیج بازی هایش همه را متعجب می کند."آقای ف" اما این حال را می شناسد.لبخندمی زند و می گوید امروزاینجانیستی.می گویم امروز اینجا نیستم.درکم می کند.اما بعضی وقت ها که روزهای نبودم طولانی می شود با خودم می گویم چه تحملی دارد "ف".همین روزهای هفته قبل بود که کتاب آگاهی را خریدم.وقت خواندن ندارم.همین.

ندارد

کلید قفل های جهان را به آبهای رفته سپردم من خسته ام از گشودن درهای بی دلیل از دیدن و شنیدن و گفتن روبا زرین

جواب

کسی را می خواهم این که با من حرف بزند و احیانا اگر می داند به من بگوید.من سخت می گیرم یا زندگی این روزها سخت است؟من کم کار میکنم یا نه کارها این حوالی زیادند؟من انتظارم از همه زیاد است یا نه حق دارم گاهی بخواهم و متوقع داشته باشم کسی یا کسانی کنارم باشند.من وقت ندارم یا زندگی کوتاه است؟امروز کاری ام خوب نیست.خسته ام.این روزهای خودم نگران کننده هست.خسته می شوم از زن بودن و لبخند زدن .مراعات کردن.دلم میخواهد بی هوا که بغض میکنم.بی هواگریه کنم.بی آنکه دنبال چاه تنهایی باشم.اشتباه ازصورت مساله ام است یانه راه حل من اشتباه است؟خسته ام از حل کردن مساله.حل المسایل می خواهم.همکلاسی زرنگی این دوروبر می خواهم که همه جوابهارا از روی دستش کپی کنم. بیشتر از همه اینهادلم نمی خواهد این همه را به جان تو غرولندکنم.وقتی...درست وقتی که باید برای خستگی ات شانه باشم وبرای بی قراری ات قرار.

آواز

خبر این است که طعم کوکو با سبزی شمال شبیه آواز خواندن با لهجه توست.نگو که ربطی ندارد.دارد! راستی حرف دیگری هم مانده:کلید پیدا شد. دوستت دارم های وقت و بی وقتت تازه ام میکند.

کلید

اینکه چیز مهم و جالبی را توی کشوی اداره ات گذاشته باشی و از سه شنبه نگران این باشی که مبادا یادت رفته باشد کشو را قفل کنی که غصه ندارد.سه شنبه که می گذرد آن قدر مشغله داری که یادت می رود.تازه به خودت دلداری می دهی که این چند روز تعطیلی کسی سراغ کشو نمی رود.و اینکه شنبه که مریض می شوی و نمی روی اداره بعد یک دفعه با خودت میگویی کشوی اداره!باز هم غصه میخوری...غصه ندارد.و اینکه صبح اول وقت یکشنبه میبینی کشو را قفل کرده بودی که ذوق کردن ندارد.اما اینکه سر ظهر دنبال کلیدت می گردی و پیدا نمیکنیش و همینطور که میگردی و می گردی تا میرسی به یک عدد سوراخ نسبتا بزرگ ته کوله پشتی بنتونت که خیلی دوستش داری هر چند کمی جای غصه خوردن دارد ولی خوب باز هم فدای سرت!سوراخ که غصه ندارد!اما فکر اینکه نکند کلید کشو از آن سوراخ نسبتا بزرگ ته کوله ات پرت شده باشد بیرون جدا نگران کننده است و جای غصه دارد.ای وای نگار!

شباهت

با ولند مشغولیم.مثل همیشه ام که مشغول خواندن ام چیزی نمی شنوم. انگار کسی چیزی می گوید.می پرسم؟چیزی گفتی؟می گوید :شبیه من هستی.برمی گردم نگاهش می کنم.لبخندش با نگاهش هارمونی دارد.ادامه می دهد...شبیه جوانی ام.چیزی نمی گویم. قبل ازاین کسی نگفته بود که شبیه مادرت هستی.حتی خودش.فکر میکردم شبیه پدرم هستم.هرچند که کسی این را هم به من نگفته .فقط خیلی هاگفته اند شبیه پدرت نگاه می کنی.هیچ کس نگفته بود شبیه مادرت هستی.یادم می آید از بچگی وقتی عکس عروسی شان را می دیدم.می گفتم مامان توی عروسی اش شبیه من است.خواهر هام می گفتند به هیچ وجه.اما من مطمئن بودم.شاید دوست داشتم شبیه وقار و آرامش اش کنار پدرم باشم یا شبیه نگاهش به دوربین که انگار اندوهی را به یادم می آورد.شاید هم فقط می خواستم شبیه زنی باشم که کنار پدرم نشسته و پدرم که آقای داماد است -وسنبل همه چیزبرای من!-خیلی دوستش دارد. به صورتش نگاه میکنم.غرق تماشایم است.با خودش تکرار میکند شبیه جوانی من...و کاری ندارد که من موافقم یا نه.به خطوط صورتش نگاه می کنم.به خودم در شصت و چند سالگی نگاه می کنم. یاد حرف مادرت می افتم که می گفت شبیه جوانی

لولا

-بی مفدمه گفتم:"ما همریگر را می شناسیم یا جایی دیده ایم؟ دخترک بی حرکت ایستادانگار منجمد شده باشد. در دل به خودم تشر زدم بفرما ببین چه گندی بالا آوردی!حالا خیال می کند از آن منت کش هایی که واسه دوست پیدا کردن سریش می شوند. ولی اومبهوت به من خیره شده بود زیر لب گفت:عجب!من هم داشتم همین فکر را میکردم.نفس عمیفی کشید."من لولا هستم." زیر لب گفتم من هم ملانی هستم....شاید حرفی که می زنم عجیب باشد پس لطفا نخواهید توضیحش بدهم.فقط میتوانم بگویم ته دلم حتم داشتم لولا همان دوستی بود که تمام عمرم انتظارش را کشیده بودم. مدرسه فرشته ها

مساله شخصی

-می دونی وقتی ناپلئون پاکباخته با یک میلیون کشته روی دست از روسیه برگشت و زنش رو با یه نره خر تو رختخواب دید چی گفت؟ -نه جس نمیدونم -گفت:خوب عاقبت یه مساله شخصی!برای تنوع بد نیست. خداحافظ گاری کوپر

مدرسه فرشته ها

دوست دارد همبازی اش شوم گاهی می شوم.همین روزها بود که متوجه شدم شکل بازی هایش عوض شده ...پیشنهاد معلم بازی میدهد.نگین ام را می گویم.دلم اما می گیرد از این بازی که یادم می اندازد دخترک دارد بزرگ می شود...شکل بازی هایش عوض شده.دلم نمی خواهد بزرگ شود.کودکی اش را دوست دارم.بعد یاد پری می افتم که چه زود بزرگ شد و چه قدر بزرگ شدنش را دوست دارم که شانه هایش به شانه های خاله نگار نزدیک شده وکم کم پایه خرید رفتن و خیابان گردی و پیاده روی و استخر وحتی کتابخوانی خاله نگار می شود.اینکه کم کم حرف هایی برای گفتن داریم و اینکه کم کم مورد توجه قرار می گیرد و برقی در چشم های مغرور و نوجوانش پیدا می شود.همین چند روز پیش بود که کتاب می خریدم کتاب "مدرسه فرشته ها"را برای پری خریدم.نگاهی به چند صفحه اول می اندازم.موضوع برایم جالب میشود و نمی فهمم چطور میشود که تا صفحه آخر پیش می روم.ماجرااز زبان دختر سیزده ساله ایست که...ببخشید فرشته ی سیزده ساله ای که ماجرای فرشته شدنش را بعد از مرگش تعریف می کند.اسم دخترک را به شما می گویم.ملانی.بقیه ماجرا را خودتان بخوانید.البته اگر دختری هم سن و سال پری م

من

تا همین حالا روز کاری و شخصی پر مشغله ای داشتم.خسته ام اما فقط می خواستم بگویم که طعم لوبیا پلویی که خوردم -با لوبیا هایی که مریم ِ دوست برایم  آورد-عالی بود. بسیار چسبید.دلتان نخواهد... من برچسب جدیدی است که کمی دیر به برچسب هام اضافه شد.

کاهش دلتنگی

سالها پیش در نامه ای کودکانه  برای ندا نوشتم: اي كاش درختي باشم تا همه تنهايان از من پنجره اي كنند و تماشا كنند در من   كاهش دلتنگي شان را اگر اينگونه بود پس دلم را به سمت دست نخورده ترين قسمت آسمان مي بردم تا معبر بكر ترين عطرها باشم كه تاكنون هيچ مشامي نبوييده باشد و قاب تصوير هاي متحرك ازخيال سبز در باغ آسمان كه قوي ترين چشم ها آن را رصد نمي توان كرد اي كاش درختي باشم تا از من در يچه اي بسازند و از آن خورشيد را بنگرند ... اي كاش مرا تا خداوسعت دهند ... من تصوير هايي دارم از سكوت كه در بيابانش واژه ها لالند و كلمه ها كوچك بروز سكوت در جنگل كلمه چگونه آيا ؟ اي كاش پنجره اي باشم !  شعری از سلمان هراتی بود.حالا این را برای دوستی می نویسم که کاش بیش از اینها بودم برای کاهش دلتنگی اش. اگر خاطره ام درست یاری ام کند.از کتاب دری به خانه خورشید بود یا چیزی شبیه این.چه بدانم.

کوه امنیت من

امروز که از صبح چیزی شبیه اضطراب و چیزی بیشتر از خستگی را در صدایت می شنیدم و استیصال ام از اینکه درکنارت دوست به موقعی نمی توانم باشم ،چیزی شبیه اضطراب به من سرایت می کرد.شاید چیزی بیشتر از اضطراب.دغدغه ای که  این روزهاچه  می توانم برایت باشم.بیشتر از یک دوست.چیزی شبیه جریان آرامش.وقتی گفتی این حوالی هستی و راهی بیمارستان.وقتی پیشنهادم را دوست داشتی که همراهت شوم و همراه شدم.و وقتی هیچ کدام از شوخی های بی مزه ام از خستگی و اضطرابت کم نمی کرد.باز دچارچیز غریبی می شدم از جنس نتوانستن.چیزی از جنس نا امنی که کوه بلند امنیتم  آتشفشان خفته ای بود..در  راه برگشتن از بیمارستان وقتی گفتی که آرامی.که ارتفاع اضطرابت کم شده وقتی شروع کردی از روزمرگی و ...حرف زدن وقتی آهنگ صدایت عوض شد.آرام می شدم و به این  فکر می کردم که باز هم تو ارامم کردی و سردی غریب دستهایم را گرم کردی.چیزی برایت نوشتم از یک خاطره دور از کودکی ات.تو همانی که گفتم.که نوشتم.آرام باش دوست من...

ماه پیشانی

دم غروب است.دراز کشیده ایم.دخترک شیرینم.نگین ام خودش را لوس می کند در آغوشم و قصه می خواهد.قصه می بافم برایش.یکی از قصه های کتاب افسانه های پری را که بخاطر دارم -با کمی تغییر-مخصوص خودمان-برایش می گویم.دخترک قصه اما اسم ندارد.می گوید:اسم دختر؟می گویم انتخاب کن.می گوید تو بگو؟می گویم...اولین اسمی که به ذهنم می رسد می گویم:ناتالی.نمی پسندد.می گویم چرا؟؟؟می گوید بهش نمی آید.می گویم پس تو بگو.می گوید بقیه قصه را که بگویی اسمش را می گویم.با من بازی می کند نگین شیرینم.دختر قصه که به جنگل می رسد و به کلبه سه کوتوله .چشمهای سیاهش برق می زندو می گوید فهمیدم.ماه پیشونی!می گویم قبول.بقیه قصه را می گویم  وماهی وسط پیشانی ام می کارم.ماه پیشانی می شوم.به آرزوی کوتوله دوم که می رسم:آرزو می کند هر کلمه ای که دختر-ماه پیشانی-می گوید سکه ای طلا از دهانش بیرون بیفتد.نگین می خواهد آرزو را عوض کندوخاله نگارهم که عاشق بازیست قبول می کند.میگویم تو آروزیی کن برایش.می گوید آرزو می کنم با هر کلمه ای که می گوید صدایش زیباتر شود.می بوسمش.می بویمش...می گویم تو بی نظری.لبخند می زند.عاشق این دست تعریف هاست.قصه که می

ندارد

I am not sure that I exsist ,actually.i am all the writers that I have read,all the people that I have met,all the women that I have loved;all the cities that I have visited,all my ancestor…perhaps iwould have liked to be my father,who wrote and hade the decency of not publishing.nothing,nothing my friend;what I have told you:I am not sure of anything,I know nothing…can imagine that I not even know the date of my death ? گویا بورخس جایی نوشته یا گفته

زنی این حوالی هست که رویا جمع میکند

خوب نخوابیدم.خواب نبودم که بیدار شوم.اما انگار خواب میدیدم.کسی این حوالی هست که بیدارم میکند.رویا میرود حقیقتی نمی آید.از رویایی به رویای دیگر میلغزم.از خیالی به خیالی دیگر پرت میشوم.تحمل رویای بیداری را ندارم.خواب نمی آید.چراغ رویا را خاموش میکنم.در تاریکی هیچ خیالی به خواب میروم.بدون هماهنگی سر میرسد.زنی در رویای من هر صبح همه خوابهای مرا از روی زمین جمع میکند.زنی که زمین را میشناسد.مثل بهشت.زنی که اگر قرار باشد تصویرش کنم درست مثل لحظه رقصیدن کونچیتا با لباس محلی روی صحنه ای که ماتیو نگاهش میکند.مثل لبهای کونچیتا.دوست داشتنش مثل دوست داشتن کونچیتا.نه. مثل دوست داشتن همه زنان.مثل لبخند کونچیتا.نه.مثل لبخند همه زنانی که میشناسم.وقتی نام ماتیو دیگر اهمیتی ندارد.ماتیومیشود ذات دوست داشتن.زنی که زنبیلی دارد پراز رویاهایی که هرصبح از روی زمین جمع میکند.همه رویاها را میبرد به جایی که هرغروب لل میرفت آنجا.وقتی خسته میشود از زن بودن.می شود ژه.بخواب میرود.خیال میکند که زمین از رویا خالیست.به خواب میرود.به رویایی دیگر میغلتد.

راز

این روزها راز کوچکی-نه خیلی کوچک اما-را با خودم حمل میکنم.گاهی درباره اش خیالبافی میکنم.از شما چه پنهان شیرین است.داشتن رازی با خودت.برای خودت.رازی که مال خودت باشد و نخواهی کسی-حتی تو-شریکت شود.شاید تصورش سخت باشد اینکه رازی فقط مال خودت باشد.شاید همه اینها خیال باشد و همین حالا کس دیگری همین راز را با خودش حمل میکند.اما راز من مال من است.راز آن یکی مال خودش.با رازهایمان سر گرمیم.راز و رمزمان.

برای دل تنگی یک دوست

در این زمانه ،درخت ها از مردمان خرم ترند.کوه ها از آرزو ها بلند ترند.نی ها از اندیشه ها راست ترند.برف ها از دل ها سپید ترند. خرده مگیر،روزی خواهد رسید که من بروم خانه همسایه را آب پاشی کنم و تو به کاج ها سلام کنی .وسارها بر خوان ما بنشینند.ومردمان مهربان تر از درخت ها شوند.اینک،رنجه مشو اگر در مغازه ها،پای گل ها،بهای آن را مینویسند.و خروس را پیش از سپیده دم سر میبرند.و اسب را به گاری میبندند...خوراک مانده را به گدا میبخشند.چنین نخواهد ماند. بر بلندای خود بالا رو.و سپیده دم خود را چشم براه یاش.جهان را نواز کن.دریچه بگشا.پیچک را ببین .برروشنی بپیچ از زباله ها رو مگردان،که پاره های   حقیقت است.جوانه بزن. لبریز شو تا سر شار ی ات به هر سو رو کند.صدایی تو را میخواند.روانه شو.سر مشق خودت باش.با چشمان خودت ببین.با یافته خویش بزی.در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی.پیک خود باش.پیام خودت را باز گوی.میوه از باغ بچین.شاخه ها چنان بارور ببینی که سبد ها آرزو کنی.زنبیل ترا گرانباری شاخه ای بس خواهد بود. میان این روز ابری،من ترا صدا زدم.من ترا میان جهان صدا خواهم کرد.و چشم براه صدایت خواهم بود.و در ا

جوانی

چهارشنبه ها هیچ خودش را نمی شناسد.هوای یارو دیار!یعنی سر از پا نمی شناسد.امروز بعد از چند روز پیدایش شد.با سینی چای می آید.حال و احوال میکند یادش میرود فنجان چای ام را روی میزبگذارد.می رود.صدایش میکنم:حواست کجاست؟!می گوید:درکم کن!فردا سه شنبه است.چهار شنبه نزدیکست.زمزمه میکنم...لحظه دیدار نزدیک است!پسرک عاشق! پست قبلی عنوان ندرد.جهت اطلاع

ندارد

عزیز من ،کودکی ها را بی هیچ دلیل و بهانه ،رها مکن.که ورشکست ابدی خواهی شد. نادر ابراهیمی.چهل نامه کوتاه به همسرم.کدام نامه را لابد یادم نی آید که ننوشتم.

مری و مکس

بفهمی نفهمی بی حوصله ام.شاید سرفه هایم حوصله ام را سربرده.راستی  قرار شد من در بهشت مامور سرفه ها شوم.حواستان را جمع کنید.ممکن است محکومتان کنم به سرفه های کمر شکن.از همین ها که اینروزها دچارش هستم و هیچ تخمی و چار تخمه ای و چهل تخمه ای و قرص و شربت و عسل و آبلیمو...کارساز نیست.مری را میشناسید؟همان که مامور شوکولاتها  در بهشت هست.شخصیت انیمیشن مری و مکس را می گویم.اگرماجرای عجیب سگی در شب را  دوست داشته باشید،از مری و مکس هم خوشتان می آید.من هم مامور سرفه  میشوم!شما قرار است چه کاره باشید؟ می گفتم.تلافی اینهمه سرفه و کمی بی حوصلگی را سر همکار سر به هوایم در می آورم.اخم میکنم.میگویم من امروز ازشما هیچ راضی نیستم.سر به هواییش کلافه ام میکند.

چاشنی

تنها  می شوم  تو می آیی شعر می آید ستاره می آید  رویا زمزمه می کند چشم  می بندم باران می آید من خاک می خورم  بارنگ چشم تو

welcoming you to my harem

سرخوشم.دنبال آهنگی می گردم که زمزمه کنم آهنگی که سر خوشی ام را کامل کنم.با ولند مشورت میکنم.آهنگ می آید.harem.با سارا برایتمن  می خوانم: Burning sands, winds of desire Mirrored oasis reflect a burning fire Within my heart, unwatered, feeding the flame Welcoming you to my Harem Sing for me a song of life's visage Sing for me a tune of love's mirage Deep desires, sleep untold Whispers that echo the desert of my soul I hold your Eastern promise close to my heart Welcoming you to my Harem Sing for me a song of life's visage Sing for me a tune of love's mirage Time is change, time's fool is man None will escape the passing sands of time I hold your Eastern promise close to my heart Welcoming you to my Harem آنقدر دور خودم می چرخم تا سرم گیج برود.مثل بچگی هایم می دوم.سرخوشم.آب بازی میکنم.به دوست این روزهایم زنگ می زنم و سر خوشی ام را اعلام میکنم.یک جا بند نمی شوم.سرشارم.ندا(ی دوست)می گوید روز خوبت را با شب خوب تمام کن.شبم چراغانیست.بعد از چند روز سفار

دویدن

شما که غریبه نیستید.از آن همه ظرف که توی سینک منتظرم هستند خجالت می کشم.و از ماهی ها که چشم و دهانشان به دستهای من است وکدورت آب تنگشان.دلگیرم از کوه لباسها.کفپوش چرک و آینه ای که صورتم را غبار گرفته تحویل می دهد.حجم نخوانده ها و ندیده ها ولیست بالا بلند وظایف نگار.کوتاه آمدم.کلاس زبانم تعطیل شد.در عوض شاید جایی برای دویدن پیدا کردم.

از حر ف پرم گوش برایم بفرست

از صبح من الهه شنونده دخترک همکارم هستم.همه حرفها و درد دل هایش را می شنوم و البته که خیلی ها را قبلا شنیده ام و خیلی ها را همین امروز تکرار کرد. قرار ندارم.گاهی صبوری ام را از دست می دهم و دلم میخواهد روانه اش کنم و آرام شوم و به کارهای خیلی اداره ام برسم.چشم هاش معصوم است.کودک.گوش میکنم و به این فکر میکنم که من چقدر پرم از حرف.حرف.حرف. عنوان پست شعر جلیل صفر بیگی ست لابد.

تماشا

این روزها دیدم: راز کلز میل مبهم هوس در مورد میل مبهم هوس  بونوئل که بحثی نیست. اما انیمیشن راز کلز را پسندیدم.می پسندید.ببینید. فیلمهایی بود که دیدم.اما این روزها غیر از فیلم ها چیزهایی هم دیدم.فقط دلم نمیخواهد بنویسم.همین.

دلربا

روی صندلی سرویس جابجا می شوم.کنارم خالیست .دوست دارم اینطور باشد.ترجیح می دهم تنها بشینم تا اینکه کسی کنارم باشد و مجبور باشم برای فهمیدنش به خودم فشار بیاورم.اما همینکه می نشینم چیزی از ذهنم عبور می کند.اینکه ممکن است خانم مسالتم این جای خالی را بپسنددوکنارم بنشیند. خانم زیباومهربان همکارم است.در آستانه باز نشستگی.گاهی که به صورتش نگاه می کنم غرق می شوم در رویای جوانی اش.به خیالم جولان می دهم چهره اش را روتوش کند برش می گردانم به هجده سالگی اش.بدون لایه های متعدد حجاب! stealing beautyا را به یادم می آورد. از این باز بازی که بگذریم.هیچکس-و بیش تر از همه من-دلش نمی خواهد این دلربا یا به قول خودم   خانم مسالتم کنارش بنشیند.بحث خباثت و این حرفها نیست به خدا. قصه این است که دلربا جیبی پر از سوال دارد.و همینکه یادش می افتد که من همکار مالی اش هستم- و اتفاقا در کلیدی ترین اداره مالی -نا گهان پر از سوال میشودو بالطبع من هم کوه حوصله و به یک یک ریز و درشت آنها جواب می دهم.والبته که جواب خیلی از سوال ها این است که به دایره ما مربوط نمی شود ....بهتر است از آقای فلانی بپرسید...خانم بهمانی حتما می