این روزها راز کوچکی-نه خیلی کوچک اما-را با خودم حمل میکنم.گاهی درباره اش خیالبافی میکنم.از شما چه پنهان شیرین است.داشتن رازی با خودت.برای خودت.رازی که مال خودت باشد و نخواهی کسی-حتی تو-شریکت شود.شاید تصورش سخت باشد اینکه رازی فقط مال خودت باشد.شاید همه اینها خیال باشد و همین حالا کس دیگری همین راز را با خودش حمل میکند.اما راز من مال من است.راز آن یکی مال خودش.با رازهایمان سر گرمیم.راز و رمزمان.
بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!
نظرات
(گروس)
امیدوارم هیچ کس دوست داشتنش رو از کسی که دوسش داره مخفی نکنه مثل من که میگم دوست دارم نگارجونم
خیــــــــــــلی زیـــــــــاد.