تنها» شدم
رفتم کنار پنجره چکاد اومد به پرنده ها نگاه کردیم من گفتم پرستو ها چکاد گفت کبوترها...رفتم تو خلا! تنهاییمخالی شد!بعد هی خالی و خالی تر شد...سبک !رفتم بالا...ابرها خالی بودن فهمیدم چرا اینقدر پرنده ها سبکهستن.
سیزده که بدر شد مرزه و ریحون و جعفری تره آشی رو ریختم تو یه کاسه دلتنگیمو قاطی نخود و لوبیای از قبلخیس داده کردم و ریختم تو قابلمه کشک و ماست و رشته رو که اضافه کردم دلتنگی لابه لای آش گم شد و بویآش به خودش گرفت.آدما تموم شدن.به مامان زنگ زدم همینطور که حرف میزد صداش مثل بوی آشی که توخونه پیچیده بود تو جانم پیچید و خواستم بهش بگم نکنه... چیزی نگفتم فقط فکر کردم اگه بابا الان گوشی برمیداشت صداشو مثل عطر نعنای تفت داده شده تو روغن قاطی آش می کردم اونوقت دلتنگی های توی آشرشته رو می شست و می برد.چکاد که محکم بغلم کرد یادم افتاد خودم مامان هستم به خودم فشردمش تادلتنگیاشو دود کنه هوا برن.
نظرات