رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۱

کوچ

دلم را خوش می کنم به موقت بودن این خانه .چندمین خانه؟اهمیتی ندارد.بلاگ اسپات طعم دیگری دارد.برمی گردم.موقت بودن و معلق قصه غریبی نیست .اما من...شرح دهم غم تو را خانه به خانه کو به کو.

ازآن حرف ها

بعضي وقتها اينطوري مي شود.وقتها طور ديگري مي شوند.حرفها هم.حرفهايت مي ماند گوشه لبهات.لبهات مات وقتهات مي شود.بعد ميبيني نشسته اي با همكارت بخاطر مساله اي پيش پا افتاده-شايد -اشك مي ريزي و همدردي مي كني.به تو ربطي ندارد اما احساس مي كني بايد برايش گريه كني!ليست كارهايت شخصي و كاري جلوي رويت است تو مات نگاهشان ميكني.صداي بال پشه حواست را كاملا پرت مي كند.ترجيح مي دهي بعد از ساعت اداري در سكوت كار كني اما ذهنت مي دود...كار پيش نمي رود.طوري مات ات برده كه ترجيح مي دهي سكوت كني. بعضي وقتها اينطور مي شود.كه از حوصله ي خودت بي حوصله مي شوي.از خونسردي ات وحشت مي كني.دلت مي خواهد مثل خيلي هاي ديگر عجول باشي.نمي تواني.احساس مي كني خودت زندگي ات دنيايت اصلا همه ي دنيا دچار كندي شده.سبز شدن گلدانهاي كوچكت از چشمت پنهان مي ماند.همه چيز را ساكن مي بيني.هر صبح همه عطر هايت را بومي كني اما انگار تصميم گرفتن براي انتخاب عطرت سخت ترين كار دنياست.ساده ترين چيز ها برايت سخت مي شود.دچار تاخيرمي شوي.يادت مي رود صبحانه بخوري.يادت مي رود دوش بگيري.بجاي شامپو،نرم كننده ميريزي روي مو هايت.گيجي ات به چشمت نمي

رویا زرین

کمر همت بسته به خاطر دنیای جدید کمر بسته به جان خودش محبوب من. باید انتخاب کنم آیا می‌توانم اکتفا کنم به می‌بوسمَت‌های تلفنی و گرم نگه دارم آغوش خالی‌ام را؟ آخ محبوب من محبوب لعنتی من که کمر به چیزی بسته‌ای بسته‌ای که شبیه خلسه‌های عیساست که کمر به چیزی بسته‌ای بسته‌ای که شبیه آوازهای زنی‌ست در دشت‌های گریان نه محبوب من نمی‌ارزد این دنیای بی‌دست و آغوش تو به جان دایی‌ام که کمونیست بازنشسته است و به جان عمویم که نسبتی به هم زده با بانکداری نوین اسلامی

ندارد

تنهایی و بی حوصلگی ام را،بی حوصلگی و دلتنگی ام را،دلتنگی و کسالتم را،اصلا خودم را این روزها هیج کجا آپ نمی کنم.

گاری کوپر به روایت من

می گفتم این باگ لعنتی همه چیزو می دونه.کل قضیه از دوری لنی آب می خوره.این تب و لرزوسرما خوردگی بی سابقه!باگ میگه بر می گرده به سیستم ایمنی و این حرفها.اما من تقریبا مطمئنم پای یونانیا وسطه!دیشب به لنی نوشتم.ولی امروز گفتم بی خیال!

لنی

لنی دوباره چوبهای اسکی اش را برداشته.راهی شده.من دوباره خداحافظ گاری کوپر می خوانم.تا به فصل آخر برسم برگشته.

دل بند

گاهی دلِ آدم بندمیشود به دلی که بند دلِ بی دلِ دلِ آدم است .امان از این گاهی... که گاهی چشم بهم می زنی و می بینی رفت عمر دلی که بند دلی شد. امان از این دل که بند میشود به دلی که بند دلِ دلت میشود و میشود بندِ دل بند.

تقسیم

این بی هوا مرا برد به فضای کتاب تقسیم.هر چه بین کتابهام می گردم پیدا نمی کنم.تقسیم اما نوشته پیرو کیارا نویسنده ایتالیایی.داستان" زیبایی "ای است که بین سه خواهر مسن ومذهبی-تقریبا ثروتمند-تتامانتری تقسیم شده و امرنتزیانو پارونتزینی کارمند مرموزسر به تویی که این تقسیم را بین این سه خواهر به خوبی تشخیص می دهد و به همان خوبی بهره می برد!هر سه را با خود دارد.وبا زیرکی به خانه این سه خواهر راه پیدا می کند.اداستان جذابیست که کنجکاوی ات را به اندازه تحریک می کند که تا ته اش بروی و بدانی که سر انجام این مردک فاشیسم خوش اشتها که هر شب با هر سه خواهر شام می خوردوپیاده روی می رود و می خوابد به کجا می کشد.انتخاب بخش های سالم یک سیب کرم خورده-شاید هم پوسیده...یادم نمی آید-بوسیله این آقا هم خلاصه داستان است. داستان عشقبازی یکی از این خواهرها-اشتباه نکنم وسطی...کتاب را کجا گذاشته ام!-با پسرک همسایه که اتفاقا در کلیسا اتفاق می افتد را خواندنی با دقت بخوانید-جمله سختی بود؟خب دوباره بخوانید-به هر حال من که یادم نمی آید کجا گداشتمش یا شاید به کسی دادمش که حالا یادم نمی آید.اما شما اگر دستتان

اعتراف .کاروان .بیمار انگلیسی

بیشتر دلم می خواهد که پنج شنبه ها آرایشگاه بروم.فرقی نمی کند قرار باشد چه کار کنم.فرض کنیدامروز یکی از پنج شنبه هایی است که وقت آرایشگاه دارم.تونیک خاکستری پوشیده ام عطر گوچی راش زده ام ته آرایشی دارم مو هایم را باز گذاشته ام-اینطور مواقع یعنی کمی بی قرارم-توی سالن نشسته ام و منتظرم نوبت ام بشود.صفحه ای ازکتاب کوچک اعتراف اینگمار برگمان جلوی رویم باز مانده.مات تصویر گری اش می شوم-انگار خلق شده برای فیلم ساختن نه نوشتن- با خودم فکر می کنم چقدر دلم دیدن یک فیلم خوب می خواهد.چند هفته پیش –نه انگار کمی بیشتر از چند هفته پیش-صبح است که قرار است اداره نباشم فرض کنید یکشنبه است...مثل همیشه ی اینطور وقت هام که کتاب کوچکی توی کیفم می گذارم این کتاب را برمی دارم.توی اداره بیمه منتظرم.ارباب رجوع حساب می شوم.شروع به خواندن می کنم.چند صفحه بیشتر نخوانده ام که تاب نمی آورم.کتاب را می بندم.از اداره بیرون می روم و- یک نفس- بطری آب معدنی ام را سرمی کشم.وقتی برمی گردم داخل ساختمان جرات نمی کنم دوباره بخوانم.می ماند تا امروزکه توی آرایشگاه ماتم برده.باز هم !اما خوب خانمی که خیلی با مهربانی لبخند می

ده گانه

یک- به بیسکویت ساقه طلایی علاقه مند نشده ام اما با هم کنار آمده ایم. دو- چهار کیلوگرم به وزنم اضافه (تر)شده است(همین دو ماه) سه- عشق یعنی وقتی در حال انجام دادن کارهایت هستی و کسی آرام از پشت سر به تو نزدیک شود به قصد غافلگیری... یعنی وانمود کنی چیزی ندیدی و غافلگیر شوی.عشق یعنی عاشق همین کسی باشی که غافلگیرت می کند و عاشق بوسه های غافلگیر انه اش! چهار- بهمن شروع شد وبه نیمه می رسد و هنوز اسفند ازراه نرسیده کارها ی اداره دو برابر شده.قول داده اند از اول اسفند بانویی را که خیلی دوستم دارد کمک بفرستند.با این بانو تا به حال همکار تلفنی بودیم ودرراستای همین همکاری اومرا دوست داشت و من ادب و محبتش راوامیدوارم بعد از این هم هر دو به همین شیرینی همکاری کنیم! پنج- این بند را بعدا می نویسم اما حالا به این بند فکر می کنم.دیشب خواب این بندرا دیدم.از شما چه پنهان کابوس بود!البته که این کابوس را به رویا تبدیل می کنم.شاید با تو! شش- جایی برای دویدن پیدا کردم.می ماند وقتش که به زودی پیدا می شود و اگر نشد که خودم پیدایش می کنم و البته شاید در کاهش بند دو موثر بود! هفت- همین حالا با خودم فک