رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۰

بهار مستیان

خوب همینطور که خواب می بینمت پری می آید و می گوید خاله ساعت نه شده.بعد بیدار می شوم.چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس را می خرم.با یک بسته آلبالو خشک که برای من بسته بزرگیست.یادم می افتد این آهنگ را با دختر خاله ام چقدرگوش می کردیم:زعشق و یاری ای زیبا سخن مگو با من...مدتهاست بنان گوش نکردم.دلم اما همان کاست های قدیمی را می خواهد که انگار یک نفر خواننده را پیچیده لای پتوی کلفتی بعد گفته "حالا بخون ببینم می تونی"!پس بگو اینهمه سوز که در صدای خواننده های قدیمی هست از کجاست.بنان اما همچنان می خواند که من پیاده می شوم.بعد میبینم نشستم جلوی ولند.دوش نمی گیرم.استخر نمی روم.سرم چرا درد گرفته؟از آن صبح غافلگیری انگار بناست پنج شنبه ها سرم بهانه ات را بگیرد.دانه دانه می خورم.تمام نمی شوند.آلبالو ها را می گویم.خسته می شوم از خوردن آلبالو ها.دوباره یکی یکی می خورم.زیتو ن ها را می گویم.خسته می شوم از تایپ این چند خط ناقابل.تو می گویی بخواب.می خواستم از کوچه بهارمستیان بنویسم.آخرین پست 2010را می گویم.تو فکر می کنی نوشتن ندارد.هر دو یادمان هست چه خبر بود.یادت هست؟

خلا

لنی با چوبهای اسکی اش از ماداگاسکار فرار می کند من با نوشتن وخواندن ازماداگاسکار لعنتی ام فرار میکنم موراکامی می دود تا در خلا دویدن و فکر نکردن برای نوشتن آماده شودمن در خلا نگاه خیره به تصویر استیصال ام آماده میشوم برای نوشتن هیچ.هیچ خودم وقتی همه ای در کار نیست.بی قراری ام را قرار شو.

سهم دیوانگی

می دانم نگران می شوی هروقت می شنوی در خبابان با خودم حرف می زده ام حیف که مخاطبانم را نمی توانم به خانه بیاورم... اوایل همه اش آنها حرف می زدند جوابهای من مثل خنده های تو کوتاه بود و تلگرافی... دوری توست عزیزم که گوشهای صدفی ی آنها را بی انتها ومرا دیوانه نما می کند. من هرگز چیزی را از تو پنهان نکرده ام حتا پیش پا افتاده ترین سواحل را با تو قسمت کرده ام وهروقت نبوده ای سهمت را از هر برگ و بارانی که بر چترم باریده است کنارم گذاشته ام ما این راه را با هم آمده ایم وجز منزل آخر که قسمت کردنی نیست با هم خواهیم رفت حالا اگر جنونی در کار باشد یقین داشته باش تو نیز پنجاه-پنجاه از آن سهم خواهی برد من بدون تو دیوانه نخواهم شد. عباس صفاری-دوربین قدیمی- از شعر ال لوکو البته که این همه شعر نیست و عنوان پست هم ربطی به آقای صفاری ندارد.

مشترک مورد نظر روشن می باشد

رو شن ام.فرقی نکرد به حالم.حال خاموش ام با حال روشن ام انگار یکی شده.اما تو هنوز هم نگران نباش.آنوقتها.خیلی دورترها خاموش کردن اش حالم را جا می آورد.مثل پرت کردن کلاسور روزهای بد مدرسه ام.مثل ...مثل همین روی مبل خوابیدن ام.مثل لرز کردن ام.نه لرز کردن حسابش جدا بود.هنوز هم بعضی وقتهالرز میکنم.اینکه دست خودم نیست اما بعدش که می خوابم حالم جا می اید.ما ههاست که دیگر دلم روی مبل خوابیدن نمی خواهد.نه اینکه دلم لج کردن نخواهد.نه.فقط دلم روی مبل خوابیدن نمی خواهد.روی مبل خوابیدن دیگر حالم را جا نمی اورد.چرا؟انگار هیچوقت حالم را جا نمی آورد.انگار همیشه حالم بد می شد.اما دلم می خواست فکر کنم حالم بهتر است.حتما دختر خوبی شده ام.شب میروم مثل بچه آدم همان جایی که باید می خوابم.همان جایی که دلم میخواهد.منتظر این سه و نیم لعنتی ام.پام به خانه برسد.بخوابم یا نخوابم فرقی ندارد.پام فقط به خانه برسد.ساعتی که بگذرد.حالم که جا آمد شال و کلا ه میکنم و می روم.کجا؟فرقی میکند؟بعد چه؟بعد حتما آشپزی میکنم.بعد حتما به گلها سرک میکشم.بعد حتما کتاب نیمه کاره ام را می خوانم.بعدگودرم را...بعدلیست تیک خورده و نخورده

کوتاه

در راستای این همین قدر که حرفی زده باشیم یعنی اینجا حرفی زده باشیم: بترس از مردان و پسرکانی که از تو می ترسند!

یلدای نو

تب و تابش را می شناسم.این روزها اولین یلدای عاشقانه اش را انتظار می کشد.نمی آید.حالا که آمده نمی رود.از صبح با گردن کج نشسته توی آبدارخانه اش.قصه اش اما با قصه ما فرق دارد.مرخصی نمی دهند.همین!راستی یلدا مبارک. بازهم یلدا بازهم قصه عطا بیتا یلدا...دلم می گیرد.

حرمت

وقتی حریمی ساختیم،به ضرورت و مدلل،و آن را پذیرفتیم،شکستن این حریم،بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است.ویران کردن یک دیوار سنگی استوار مسلما مشکل تر از باقی گذاشتن آن است...من و تو شاید از همان آغاز می دانستیم که سخن گفتنن مداوم-و حتی دردمندانه-در باب یک مشکل،کاری است به مراتب انسانی تر از سکوت کردن درباره آن. چهل نامه کوتاه به همسرم.نادر ابراهیمی.ص29

رابطه قاشق و اشتها

بدبختی شاید این باشد که سوزاندن غذا و جا انداختن نمک برایت عادت شود.خوشبختی شاید همین است اینکه وقتی کاملا نا امیدی ناباورانه یک قاشق تمیز پیدا کنی و با اشتها غذای ته گرفته ات را نوش جان کنی.

رابطه طبل حلبی با ناموس آدمیزاد

آدم میتواندداستانش را از وسط شروع کندوباجسارت پیش بتازدیا عقب بزندوخلاصه خواننده اش را گیج کند.آدم میتواندادای نوآوران را در بیاوردوزمانهاوفاصله ها را بهم بریزدیا از میان برداردودست آخرجاربزند،یا بگویدبرایش جاربزنندکه عاقبت ودرآخرین لحظه مساله زمان و مکان را حل کرده است.ممکن هم هست از همان اول بگویدکه ....(طبل حلبی.دامن گشادص12) طبل حلبی گونترگراس را همبن روزها برای سومین بار شروع کردم.نه اینکه دو دفعه قبلی خوانده باشم نه.دو دفعه شروع کردم.یکی اگر اشتباه نکنم حوالی سال80بود.امانت گرفته بودم و درگیر پاس کردن واحدهای دانشکده و باچنگ و دندان مشروط نشدن-بعله ما همچون دانشجوی کاملا نمونه ای بودیمِ،ما که می گویم یعنی به اتفاق دوستان-به هر حال نخواندم و برگرداندم.بار دوم هم همین چند ماه پیش بود.بماند که چرا ماند روی زمین.حالا،یعنی این روزها دوباره میخوانم.راستش حالا هم امانت است اما خوب از آن امانت هایی نیست یعنی از آن امانت هایی هست که حالا حالا ها امانت است و تو می توانی با خیال راحت مزه مزه اش کنی و صاحبش اصلا شبیه من نیست که کتابهاش حکم ناموسش را دارندو آدم که ناموسش را دست هر کسی نمی د

جاده نوشت دیگر

بخدا هیج یادم نمی آیدهیچ پسرکی که روبرویم نشسته کی کجا چراعاشقم شده بود دخترک لمیده درآغوشش و همسرسراپا محجوبش به کنار همین اندازه یادم می آید که خیال داشتن ام رامثل دستهاش با خودش به هر کجا که می رفت می برد.

بهانه!!!

خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...

بی دل واپسی

روی سویشرت سورمه ای آدیداسم بلوز پشمی قرمزم را می پوشم.بعد هم پالتوم.بعد شال و کلاهم را و دستکشهام.تمام این مراحل پوشیدن را مادرم شاهد است.با رضایت و کیف نگاهم می کند.همیشه همینطور هست.کیف می کند اینطوری لباس می پوشم.آن سا ل های بچگی هم همنطور بودم.هر چقدر دلش می خواست لباس تنم می کرد-کاری که هیچوقت خواهرهام به آن تن نمی دادند-صدام در نمی آمد.مثل بخشی از سرنوشتم پذیرفته بودم که باید بپوشم وگرنه سرما می خورم.با این همه احتیاط آخرش این من بودم که سرما می خوردم نه خواهر هام.دلم می خواهد بر گردم به آن سال ها یک بار هم که شده لج کنم نپوشم.بی دلواپسی و احساس گناه توی حیاط بازی کنم و باران که گرفت عین خیالم نباشد که مریض می شوم...به خانه که می رسم.رادیات ها را می بندم.همه آنهایی راکه پوشیده ام در می آورم.سر خورده و دلگیر از آن نگاه راضی،آش نذری ام را می خورم.با ولند.

روزهای پرتقالی

ااین روزها عجیب در گیر پرتقالم.پرتقالم را که پوست می کنم و پر پر توی ظرف می چینم بر می گردم پای ولند کامنت دوست مدرسه ام راکه توی فیس بوک پیدایم کرده ونوشته می خوانم:همین چند وقت پیش به یادت بودم در مراسم یاد بودی برای نادر ابراهیمی و یادم افتاد که چقدر دوستش داشتی.می نویسم از شما چه پنهان هنوز هم دوستش دارم بعد می نویسم همین چند وقت پیش بود که می ناب کاوه دیلمی راگوش می کردم.یادت بودم که چقدر دوستش داشتی.بعد که یک پر دیگر از پرتقالم را مزه مزه میکنم.یادم می افتد خیلی چیزهای دیگر...

بوی عیدی

پرتقالی روی میزش میگذارم.می گوید از شمال آوردی؟می گویم از شمال آوردند.بعد که بوی پرتقال توی اتاق می پیچد می گوید پرتقال را فقط بخاطر بویش دوست دارم بویش را بخاطر اینکه مرا یاد عید می اندازد.بوی عید های کودکی ام.می خندد و می گوید عید های آن سالها توی خانه ما جز پرتقال چیزی پیدا نمی شد....همکارم را می گویم.

مصیبت نامه

از صبح که نه از دو روز پیش نمی توانم سر از کار خودم در بیاورم!متوجه که هستید؟فکر میکنم کار میکنم چای مینوشم یک قطعه شوکولات شیری با چای ام می خورم اما باز هم سر در نمی آورم.تا خود همین پنج دقیقه پیش که خودم را تعطیل کردم.البته در این بخش کاری!احساس خوبی نیست.فرقی نمی کند با اینکه ساعتها بخواهید یک مساله ریاضی را حل کنید یا نتوانید.یا اثبات یک قضیه یا لم آنچنانی را جلوی روتان بگذارید و سر در نیاوریدآقای یا خانم ریاضیدان چرا اینکار را کرده.برای یک ریاضی خوان مصیبت است.مصیبت تر!_این مصیبت تر را بخدا جایی نشنیدم همین حالا گفتم-هم این است که ریاضی خوانده باشی و یک مساله کاری حسابداری مغزت را گاز بگیرد.بر نخورد به تان اگر حسابداریدیعنی ارجینال حسابدارید،اما بخدا افت دارد! حالا همه مساله این نیست که از کار خودم سر در نمی آورم.نه از کارخودم نه از کار این پسرک سر به هواو نه از کار طرف حساب!همین.بس نیست؟؟؟ جهت تخلیه روانی منو همکارم همین چند دقیقه پیش کمی کاغذ پاره کردیم.پیشنهاد همکارم بود.بد نبود.خواستید امتحان کنید نخواستید هم که... اصلا به من ربطی ندارد.

دکتر آرین

دوست دارم...اینکه دستهایم یعنی کشیدگی انگشتهایم را دور ماگ قهوه ای خط خطی ام حلقه کنم و گرمای نوشیدنی ام را مزه مزه کنم و دلگرم شوم به این لحظه های سرد نه به این روزهای سرد و اینکه خیال کنم به خدا سرفه هایم ابدی نیستند و همین روزها که خسته ی خسته شدم و نفس عمیقی علی رغم این هوای کثیف کشیدم خوب می شودوتو دربست به این خیال ایمان بیاوری... را می گویم.واینکه سرک بکشم به خیال تو به وبه آرزوهای کوچکت برای انتخاب شبی پیاده تا دکترآرین رفتن و شکم چرانی با طعم نازک همراهی.واینکه به خیال تو دستی ببرم و از آسمان آن شب قول بگیرم که باران بیاید و باور کنم که می آید.به همین سادگی.دستهایم را یعنی ظرافت انگشتهایم را زیر چانه ام بگذارم و به تو نگاه کنم که بقیه این خیال را بگویی که بعد... و پیتزای دکتر آرین لابد حوالی میدان فاطمی ست.تعریف دارد.ما که نخوردیم!!! لابد!!

باران

خانه درهم و برهم بود فرشته ها وراجی می کردند ماهی ها دلواپس باد بودند سیب قرمزها چپ چپ نگاهمان می کردند صندلی ها سکوت کرده بودند باهم! فنجانها مشق می نوشتند میز گر گرفته بود پنجره باز نمی شد من شعر می گفتم تو سیگار می کشیدی و خواب می دیدی دیوار روبرویت شعرم را ویرایش می کرد کاکتوسها تند تند نقد می نوشنتد تو که بیدار شدی باد برگشته بود می گویی باران نیاورد می گویم رویا آورد چای می ریزم

ارتباط

قهوه شان را می نوشیدند و در تاریکی تف می انداختند وبه این شکل با هم ارتباط برقرار می کردند. خداحافظ گاری کوپر

بال

در باره چیزهای زیادی باید حرف بزنم.فرقی ندارد بخواهم یا نه.اول از همه بخاطر سیم بلندی که برایم خریدی-بلند است نسبت به قدوقواره من-ممنونم.ـآنقدر بلند است که منو ولند باورمان می شود که با این سیم تاآخردنیاکه هیچ تا آسمان هم می رویم.اسمش را هم بال گذاشتیم.پیشنهادولند بود.آخرش هم بخاطر همین 7 شاخه رز سرخی که به جای من انتخاب می کنی.