رد شدن به محتوای اصلی

مصیبت نامه

از صبح که نه از دو روز پیش نمی توانم سر از کار خودم در بیاورم!متوجه که هستید؟فکر میکنم کار میکنم چای مینوشم یک قطعه شوکولات شیری با چای ام می خورم اما باز هم سر در نمی آورم.تا خود همین پنج دقیقه پیش که خودم را تعطیل کردم.البته در این بخش کاری!احساس خوبی نیست.فرقی نمی کند با اینکه ساعتها بخواهید یک مساله ریاضی را حل کنید یا نتوانید.یا اثبات یک قضیه یا لم آنچنانی را جلوی روتان بگذارید و سر در نیاوریدآقای یا خانم ریاضیدان چرا اینکار را کرده.برای یک ریاضی خوان مصیبت است.مصیبت تر!_این مصیبت تر را بخدا جایی نشنیدم همین حالا گفتم-هم این است که ریاضی خوانده باشی و یک مساله کاری حسابداری مغزت را گاز بگیرد.بر نخورد به تان اگر حسابداریدیعنی ارجینال حسابدارید،اما بخدا افت دارد!
حالا همه مساله این نیست که از کار خودم سر در نمی آورم.نه از کارخودم نه از کار این پسرک سر به هواو نه از کار طرف حساب!همین.بس نیست؟؟؟
جهت تخلیه روانی منو همکارم همین چند دقیقه پیش کمی کاغذ پاره کردیم.پیشنهاد همکارم بود.بد نبود.خواستید امتحان کنید نخواستید هم که... اصلا به من ربطی ندارد.

نظرات

مریم گفت…
واااااااااااااای منو یادشبهای امتحان انداختی و ترس از مشروطی
الی گفت…
سلام نگارجون پاره کردن کاغذ رو منم قبلا امتحان کردم واقعا حال میده
‏تو! گفت…
پس بگو دیروز مریم چرا هیجان زده بووووود!!!

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...