روی سویشرت سورمه ای آدیداسم بلوز پشمی قرمزم را می پوشم.بعد هم پالتوم.بعد شال و کلاهم را و دستکشهام.تمام این مراحل پوشیدن را مادرم شاهد است.با رضایت و کیف نگاهم می کند.همیشه همینطور هست.کیف می کند اینطوری لباس می پوشم.آن سا ل های بچگی هم همنطور بودم.هر چقدر دلش می خواست لباس تنم می کرد-کاری که هیچوقت خواهرهام به آن تن نمی دادند-صدام در نمی آمد.مثل بخشی از سرنوشتم پذیرفته بودم که باید بپوشم وگرنه سرما می خورم.با این همه احتیاط آخرش این من بودم که سرما می خوردم نه خواهر هام.دلم می خواهد بر گردم به آن سال ها یک بار هم که شده لج کنم نپوشم.بی دلواپسی و احساس گناه توی حیاط بازی کنم و باران که گرفت عین خیالم نباشد که مریض می شوم...به خانه که می رسم.رادیات ها را می بندم.همه آنهایی راکه پوشیده ام در می آورم.سر خورده و دلگیر از آن نگاه راضی،آش نذری ام را می خورم.با ولند.
-ساعت 30:30دراز میکشم گوشیم از روز قبل خاموش است.با ساعت کوکی جهیزیه که مامان با خوش خیالی طی قرن گذشته خریده بود ور میروم.بالا خره موفق می شوم کوکش کنم که 4 زنگ بزند بروم سر کلاسم.5 دقیقه بعد تا میایم کفه ام را بگذارم تلفن زنگ می خورد.بلند می شوم. -گوشیت خاموشه؟ و گفتگو ادامه دارد.اصولا دایره گفتگو های من و مریم متنوع است.از نمایشگاه نقاشی ش شروع می کند تا قیمت ساندویچ میکر فلر و بحران اقتصادی واضافه وزن.آخرش هم زنگ خانه اش را میزنند و گفتگو تمام میشودو البته در همین حین کلاس کنسل می شود و تعطیلات من شروع !از وبگردی گرفته تا دو چرخه و هورمزد و دوش و ...حدود8:30 از آرایشگاه.می آیی.طبق معمول نمی بینم!تا می پرسد چطور است و من شرمنده می گویم عالی!البته انصافا ایندفعه گند نزده بود به موهاش. -حالا ساعت 9 شده رفته سنگ نوردی.قبل از رفتن تاکید میکند که حسن هم می آید.من هم تفی حواله م.م.لکت می کنم که نمی توانم با حسن تمرین کنم.برو خوش باش.گشنمه.الحمدلله هیچی برای خوردن نداریم.یخچال همیشه خالی است.گشادی ام می آید خونه اماجون بروم.حوله به تن سرم را میکنم توی یخچال.نیست.چیزی نیست.توی کابینت
نظرات
یک روز
خواهد رسید
نا کهکشان دور