رد شدن به محتوای اصلی

بی دل واپسی

روی سویشرت سورمه ای آدیداسم بلوز پشمی قرمزم را می پوشم.بعد هم پالتوم.بعد شال و کلاهم را و دستکشهام.تمام این مراحل پوشیدن را مادرم شاهد است.با رضایت و کیف نگاهم می کند.همیشه همینطور هست.کیف می کند اینطوری لباس می پوشم.آن سا ل های بچگی هم همنطور بودم.هر چقدر دلش می خواست لباس تنم می کرد-کاری که هیچوقت خواهرهام به آن تن نمی دادند-صدام در نمی آمد.مثل بخشی از سرنوشتم پذیرفته بودم که باید بپوشم وگرنه سرما می خورم.با این همه احتیاط آخرش این من بودم که سرما می خوردم نه خواهر هام.دلم می خواهد بر گردم به آن سال ها یک بار هم که شده لج کنم نپوشم.بی دلواپسی و احساس گناه توی حیاط بازی کنم و باران که گرفت عین خیالم نباشد که مریض می شوم...به خانه که می رسم.رادیات ها را می بندم.همه آنهایی راکه پوشیده ام در می آورم.سر خورده و دلگیر از آن نگاه راضی،آش نذری ام را می خورم.با ولند.

نظرات

ر.ن گفت…
این تم جدیدت خیلی خوبه..حس میکنم خیلی بهت شبیهه..و کلا خوشگله...وای یعنی تهران اینقدر سرد شده؟ یا مامان تو زیادی نگرانه؟
‏تو! گفت…
دست بلند و محتشم تو!
یک روز
خواهد رسید
نا کهکشان دور

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...