روی سویشرت سورمه ای آدیداسم بلوز پشمی قرمزم را می پوشم.بعد هم پالتوم.بعد شال و کلاهم را و دستکشهام.تمام این مراحل پوشیدن را مادرم شاهد است.با رضایت و کیف نگاهم می کند.همیشه همینطور هست.کیف می کند اینطوری لباس می پوشم.آن سا ل های بچگی هم همنطور بودم.هر چقدر دلش می خواست لباس تنم می کرد-کاری که هیچوقت خواهرهام به آن تن نمی دادند-صدام در نمی آمد.مثل بخشی از سرنوشتم پذیرفته بودم که باید بپوشم وگرنه سرما می خورم.با این همه احتیاط آخرش این من بودم که سرما می خوردم نه خواهر هام.دلم می خواهد بر گردم به آن سال ها یک بار هم که شده لج کنم نپوشم.بی دلواپسی و احساس گناه توی حیاط بازی کنم و باران که گرفت عین خیالم نباشد که مریض می شوم...به خانه که می رسم.رادیات ها را می بندم.همه آنهایی راکه پوشیده ام در می آورم.سر خورده و دلگیر از آن نگاه راضی،آش نذری ام را می خورم.با ولند.
بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...
نظرات
یک روز
خواهد رسید
نا کهکشان دور