رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۱

اتوبوس نوشت

هی زمونه یه جوری ام مث همیشه، نه انگار یه کم بدتر ازهمیشه آره انگار صداش بیشتره لا مصب قلبمو می گم یکی ام که داره توش رخت می شوره رخت هفت ساله اش رو نیگر داشته انگار تمومی نداره لعنتی هی می شوره هی حال منه که بد میشه هی یه جوریم میشه هی زمونه تو که اینهمه تندوتیز میگذری خب این چند ساعت چرا نمی گذره سخت نگیر جون من بزا چشامو وا کنم ببینم گذشته این چند ساعتو می گم یه وقت تند نری ببینم اومده و رفته! هی زمونه اصلا بزا بهت بگم ببین من اونو دوسش دارم راستش بهت نگفته بودم آره اینطوریه! هی زمونه دلخور نشو به اندازه کافی خرهستی که بفهمی خب حالا میگی یا نه؟ این لعنتی کیه که رختاش تموم نمیشه؟؟؟

ابن مشغله!

محبوب من گاهی میان ریزودرشت مشغله هایش گم می کند مرا راه خانه را -عنوان پست اززنده یادنادرابراهیمی وام گرفته شده.بلا عوض!

بازی

بازی وبلاگی ای که در وبلاگ بانو وثوقی دیدم.منم بازی.شما هم بازی. 1- اگر ماهی از سال بودم: اسفند چون نوید بهار می دهد 2- اگر یک روز هفته بودم: شنبه بخاطر بوی تازگی 3-اگر یک عدد بودم: قطعا 7 بخاطر جادویش 4-اگر جهت بودم: سمت تو 5-اگر همراه بودم: اول و آخر 6- اگر نوشیدنی بودم: بهار نارنج بخاطر آرامش عطرش 7-اگر گناه بودم: نبودم 8-اگر درخت بودم: نارنج...عطرش 9-اگر میوه بودم: انار...یاد بهشتم می اندازد 10-اگر گل بودم: نرگس... 11-اگر آب و هوا بودم: مه گرفته...آنقدر نزدیکت که صورتت خیس مه-من- شود. 12- اگر رنگ بودم: به ملا یمت صورتی دانه های درخت اناری که پدربزرگ کاشته بود 13- اگر پرنده بودم: کبک! 14- اگر صدا بودم: به سبکی سکوت 15- اگر فعل بودم: رها شدن...از هر چه که در بندم می کند 16- اگر ساز بودم: دف... 17- اگر کتاب بودم: خداحافظ گاری کوپر 18- اگر شعر بودم: خنده در برف صفاری... 19- اگر طبیعت بودم: کوه...بخاطر سکوتش امنیتش آرامی اش 20- اگر حس بودم: حسی که در صدای تو هست وقتی صدایم می کنی... بی دلیل...

طعم تازه

صداي قدمهاي مطمئن تو شلوغي اين روزهايم را آرام ميكند.دوباره آرام مي شوم.اينهمه شلوغي كلافه ام نمي كند نرم نرم كار مي كنم و نرم نرم مي خندم و چاي مي نوشم نرم نرم مي نويسم و سر به سر پسركِ همكارم ميگذارم بي اعتنا به اين همه مشغله زير لب زمزمه ميكنم دوستت دارم وپر مي شوم از دوستت دارم هايت. تغيير ساعت كاري شايد خيلي ها را خوشحال كرده.بالطبع بايد خوشحال باشم.هستم.بعد از پايان ساعت كاري اداره مي مانم.كار مي كنم و از سكوت دوروبرم سرشار مي شوم.به كلاسم مي رسم وبا اتوبوس بر مي گردم.و هر شب مسير اداره به خانه را مشق مي نويسم.از آدم هايي كه ميبينم.اينطوري عصر ها حتي اگر سردم باشد حتي اگر ديرم شده باشد اتوبوس را انتخاب مي كنم.براي تماشا.معتاد اين تماشا شده ام.گه گاه كه نه بيشتر وقتها گريزي ميزنم به خيال تو.گرم مي شوم.تازه مي شوم.از نو مي نويسم.از نو تماشا ميكنم. به خانه كه ميرسم پر از خيالم.گاهي آشپزي مي كنم.گاهي...هيچ وقت دوست نداشتم.اما كاش اين گاهي بيشتر شود.آشپز بشو نيستم.هميشه خدا نمك جا مي افتد.اما هميشه چيز تازه اي هست كه بخواهم به غذا اضافه كنم يا حذفش كنم و چيز تازه اي يعني غذاي تازه

بهمن نوشت

نه هیچم نه همه ذره ذره هیچ می شوم از این همه ذره ذره خالی می شوم از این همه سال و روز که می گذرد یادت هست می گفتم وقتی چیزی نمی گویم یعنی کلماتم تمام شدند امروز که دوم بهمن است می نویسم برایت وقتی حروف در اختیارم نباشند برای آفریدن نامت،سلامت برای آفریدن سلا مت،نامت پرِآهنگ می شوم جاری گوش کن می شنوی؟

در بغل عشق، خزیدن گرفت

اینکه از صبح یکسره کار می کنم وفکر و هیچ خسته نمی شوم از کارو اینکه سر ظهردرسکوت اتاق -همکارهای پر سرو صدام امروز کم پیدا بودند-با مشاور مخصوص ام-تو-حرف می زنیم و جایی که من کم میاوورم تو بجایم فکر می کنی و برنامه می ریزی و من برنامه هارا بهم تا به توافق می رسیم.واینکه سفارش غذا می دهم و اینکه تمام عصرم را با علاقه و بدون خستگی در سکوت دلخواهم کار می کنم و علیرغم اینکه محاسباتم در مورد پیشرفت کار -بخاطر اشتباه همکار محترمم در کارگزینی-درست از آب در نمی آیدوحوالی 6عصر سرد امروزمیز کارم را در شلوغ ترین وضع ممکن رها می کنم به مقصد خانه-یعنی دستهات-هیچ احساس خستگی نمی کنم.واینکه همینکه می رسم خانه یک فنجان چای نسترن گرمم می کند ودرازکش کارتون می بینم-دقیقاکارتون...بیگانگان زیر شیروانی-و به بعضی جاهاش که می رسم بلند می خندم تافی با طعم توت فرنگی می خورم -بدون درد ابدی وجدان تپلم-واینکه کتاب خیره به خورشید راشروع میکنم.اینکه با توخیال تلافی روز تولد را می بافیم.اینکه برایم chucklesمی خری!این یعنی صبح یعنی بهار. به همکارم می گفتم سکوت از لوازم ضروری زندگی من است،چه خوب که از صبح نبودید!!!

نگاه را تازه خواهم کرد

شرمندگیِ این روزهام از خودم زیاد نباشد کم نیست.حس سکون.حس یک جا ماندن را هیچوقت دوست نداشته ام.به چند ماه اخیرم که نگاه می کنم،زندگیم را پر از روزمرگی و سکون و غرولندو دیدن های بی هدف می بینم.و بد تر از همه اینها شرمندگی ام در برابر خودم از توجیه این سکون.دیگر حتی دلم نمی خواهد اسمش را سکون اجباری بگذارم.خوب می دانم که در زندگی من لا اقل اجبار معنایی نداشته.دیگر دلم نمی خواهد.حتی اسمش را تجربه بگذارم.شاید تجربه ای بود.شاید....این چند ماه هر بار که  بلند شدم نا خواسته نشستم.هر بار که احساس می کردم آرامم نا خواسته نسیمی طوفانی ام می کرد.انکار نمی کنم که می ترسم.می ترسم از بلند شدن.اما بنای بلند شدن دارم.ماه هاست که جز برای فرار کردن نخوانده ام.ندیده ام.نشنیده ام.ننوشته ام.ماههاست ....تا بهار شاید راه دور است و دیر... اما من بنای خانه تکانی گذاشته ام.مثل همیشه نرم نرم می تکانم.خودم را !خانه ام را! از دوباره دیدن هیچ رنگی خسته نخواهم شد:نگاه راتازه کرده ام!سهراب می گفت.

رحیم مولاییان

دلم برایش تنگ شده بود.دلم برای صدایش و اطمینان و امنیتی که در صدایش است، برای وسعت لبخندش تنگ شده بود. رحیم مولاییان را می گویم؛استاد نقاشی ام.دیروز  با مریم دوست  عصر خیلی خوبی را در گالری سیحون گذراندیم.مراسم افتتاحیه نمایشگاه نقاشی رحیم مولاییان.با ترانه "هوا مشته سیو ابره"ی فداییان ویاد معصومه سیحون. مثل همیشه متفاوت.مثل همیشه پر ازتازگی.مثل همیشه وادارت میکند درنگ کنی فکر کنی.هم خودش.هم نقاشی هایش.وقتش را داشتیدواهلش هستید،ببینید.بعد اینکه مهدی فلاح را دیدم.خوشنویسی هایش رابیشتر از بقیه  دوست دارم.مثل جریان موسیقی آرامم میکند.مثل صدایش.دیدنش دلم را روشن کرد. آرام ام آرامم.

کوتاه نیا مدن

گفتا: بخوان ز چشم من اسرار این جهان بنگر چه رازها که کنم ‍پیش تو عیان گفتم به او: سواد ندارم، مرا ببخش گفتا: سواد چشم مرا دیده‌ای، بخوان گفتم که دیده دید، ولی دل توان نداشت معذور دار چونکه ضعیف است و ناتوان گفتا: علاج ضعف دلت نیز ‍پیش ماست لبهای من علاج تو، زان بوسه‌ای ستان گفتم که بوسه بر لب خورشید کِی توان؟ گفتا که می‌توان! بکن این بار امتحان امیرحسین سام

برگی دیگر

هیجان زده وارد ساختمان مربوط می شوم.قرار است کار مهمی انجام دهم.وقتی ازدحام جمعیت را می بینم- نسبت به فضا- نا امید نمی شوم.هر طور شده خودم را به یکی ازباجه ها می رسانم.صدای بقیه در می آید.می گویم می خواهم سوالم را بپرسم وقتی پرسیدم،برمی گردم ته صف.آقایی پیشنهاد می دهد:بهتر است پشت باجه بروید.پیشنهادش را می پسندم.پشت یکی از میزها آقای محترمی نشسته.جلو می روم.بعد از سلام و احوالپرسی ، شروع می کنم-بدون وقفه-ماجرارا توضیح می دهم.حرف ها یم که تمام می شود منتظر جواب می مانم.آقای محترم پشت میز که با حوصله تا ته حرفهام را شنیده لبخند می زند و می گوید:باید به اداره بیمه مراجعه کنید.بعد وقتی می بیند عکس العملی نشان نمی دهم و بفهمی نفهمی گیجم،می گوید اینجا بانک است.اداره بیمه ساختمان بغلیست.می گویم:اوه!جداً؟! و اینطوری برگی دیگر به دفتر گیج بازی من اضافه می شود!!!

حوالی ظهر

از صبح دچار شکل خاصی از دویدن هستم.دویدن و نرسیدن.کارهام را می گویم.چک بیمه را می کشم از فلان شرکت سند می آید.سند را رد می کنم همکارم گواهی حقوقی می خواهد.گواهی اش را می دهم و روانه اش می کنم.بر میگردم به کسی که تشنه شنیدن صدایش ام زنگ بزنم.کارپرداز با گردن کج جلو میزم سبز می شود.چک تنخواه را می دهم دستش.یادم می افتدباید به کسی میل بفرستم.اینترنت قطع است.همه چیز بهم ریخته!من-البته- همچنان خونسردم.بالاخره زنگ میزنم.بعد با بچه ها بستنی می خوریم.با طعم عصر های تابستان های شمال.طالبی.وسط اینهمه شلوغی!یادم می افتد باید حق کسی را کف دستش بگذارم.نمی توانم.یعنی چطورش را بلد نیستم.اهمیتی ندارد.هر وقت دیدمش اشتباهی پایش را لگد می کنم.حالا اگر موفق نشدم هم اهمیتی ندارد.نیتم مهم است!!! هر چند که همین روزها رهایش میکنم.فکرش را می گویم. از این حرف ها بگذریم...دوستت دارم با لهجه تو حوالی ظهر اولین روز هفته... روزم را وهمه روزهای هفته ام راسرشار می کند!