رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2010

بهار مستیان

خوب همینطور که خواب می بینمت پری می آید و می گوید خاله ساعت نه شده.بعد بیدار می شوم.چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس را می خرم.با یک بسته آلبالو خشک که برای من بسته بزرگیست.یادم می افتد این آهنگ را با دختر خاله ام چقدرگوش می کردیم:زعشق و یاری ای زیبا سخن مگو با من...مدتهاست بنان گوش نکردم.دلم اما همان کاست های قدیمی را می خواهد که انگار یک نفر خواننده را پیچیده لای پتوی کلفتی بعد گفته "حالا بخون ببینم می تونی"!پس بگو اینهمه سوز که در صدای خواننده های قدیمی هست از کجاست.بنان اما همچنان می خواند که من پیاده می شوم.بعد میبینم نشستم جلوی ولند.دوش نمی گیرم.استخر نمی روم.سرم چرا درد گرفته؟از آن صبح غافلگیری انگار بناست پنج شنبه ها سرم بهانه ات را بگیرد.دانه دانه می خورم.تمام نمی شوند.آلبالو ها را می گویم.خسته می شوم از خوردن آلبالو ها.دوباره یکی یکی می خورم.زیتو ن ها را می گویم.خسته می شوم از تایپ این چند خط ناقابل.تو می گویی بخواب.می خواستم از کوچه بهارمستیان بنویسم.آخرین پست 2010را می گویم.تو فکر می کنی نوشتن ندارد.هر دو یادمان هست چه خبر بود.یادت هست؟

خلا

لنی با چوبهای اسکی اش از ماداگاسکار فرار می کند من با نوشتن وخواندن ازماداگاسکار لعنتی ام فرار میکنم موراکامی می دود تا در خلا دویدن و فکر نکردن برای نوشتن آماده شودمن در خلا نگاه خیره به تصویر استیصال ام آماده میشوم برای نوشتن هیچ.هیچ خودم وقتی همه ای در کار نیست.بی قراری ام را قرار شو.

سهم دیوانگی

می دانم نگران می شوی هروقت می شنوی در خبابان با خودم حرف می زده ام حیف که مخاطبانم را نمی توانم به خانه بیاورم... اوایل همه اش آنها حرف می زدند جوابهای من مثل خنده های تو کوتاه بود و تلگرافی... دوری توست عزیزم که گوشهای صدفی ی آنها را بی انتها ومرا دیوانه نما می کند. من هرگز چیزی را از تو پنهان نکرده ام حتا پیش پا افتاده ترین سواحل را با تو قسمت کرده ام وهروقت نبوده ای سهمت را از هر برگ و بارانی که بر چترم باریده است کنارم گذاشته ام ما این راه را با هم آمده ایم وجز منزل آخر که قسمت کردنی نیست با هم خواهیم رفت حالا اگر جنونی در کار باشد یقین داشته باش تو نیز پنجاه-پنجاه از آن سهم خواهی برد من بدون تو دیوانه نخواهم شد. عباس صفاری-دوربین قدیمی- از شعر ال لوکو البته که این همه شعر نیست و عنوان پست هم ربطی به آقای صفاری ندارد.

مشترک مورد نظر روشن می باشد

رو شن ام.فرقی نکرد به حالم.حال خاموش ام با حال روشن ام انگار یکی شده.اما تو هنوز هم نگران نباش.آنوقتها.خیلی دورترها خاموش کردن اش حالم را جا می آورد.مثل پرت کردن کلاسور روزهای بد مدرسه ام.مثل ...مثل همین روی مبل خوابیدن ام.مثل لرز کردن ام.نه لرز کردن حسابش جدا بود.هنوز هم بعضی وقتهالرز میکنم.اینکه دست خودم نیست اما بعدش که می خوابم حالم جا می اید.ما ههاست که دیگر دلم روی مبل خوابیدن نمی خواهد.نه اینکه دلم لج کردن نخواهد.نه.فقط دلم روی مبل خوابیدن نمی خواهد.روی مبل خوابیدن دیگر حالم را جا نمی اورد.چرا؟انگار هیچوقت حالم را جا نمی آورد.انگار همیشه حالم بد می شد.اما دلم می خواست فکر کنم حالم بهتر است.حتما دختر خوبی شده ام.شب میروم مثل بچه آدم همان جایی که باید می خوابم.همان جایی که دلم میخواهد.منتظر این سه و نیم لعنتی ام.پام به خانه برسد.بخوابم یا نخوابم فرقی ندارد.پام فقط به خانه برسد.ساعتی که بگذرد.حالم که جا آمد شال و کلا ه میکنم و می روم.کجا؟فرقی میکند؟بعد چه؟بعد حتما آشپزی میکنم.بعد حتما به گلها سرک میکشم.بعد حتما کتاب نیمه کاره ام را می خوانم.بعدگودرم را...بعدلیست تیک خورده و نخورده

کوتاه

در راستای این همین قدر که حرفی زده باشیم یعنی اینجا حرفی زده باشیم: بترس از مردان و پسرکانی که از تو می ترسند!

یلدای نو

تب و تابش را می شناسم.این روزها اولین یلدای عاشقانه اش را انتظار می کشد.نمی آید.حالا که آمده نمی رود.از صبح با گردن کج نشسته توی آبدارخانه اش.قصه اش اما با قصه ما فرق دارد.مرخصی نمی دهند.همین!راستی یلدا مبارک. بازهم یلدا بازهم قصه عطا بیتا یلدا...دلم می گیرد.

حرمت

وقتی حریمی ساختیم،به ضرورت و مدلل،و آن را پذیرفتیم،شکستن این حریم،بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است.ویران کردن یک دیوار سنگی استوار مسلما مشکل تر از باقی گذاشتن آن است...من و تو شاید از همان آغاز می دانستیم که سخن گفتنن مداوم-و حتی دردمندانه-در باب یک مشکل،کاری است به مراتب انسانی تر از سکوت کردن درباره آن. چهل نامه کوتاه به همسرم.نادر ابراهیمی.ص29

رابطه قاشق و اشتها

بدبختی شاید این باشد که سوزاندن غذا و جا انداختن نمک برایت عادت شود.خوشبختی شاید همین است اینکه وقتی کاملا نا امیدی ناباورانه یک قاشق تمیز پیدا کنی و با اشتها غذای ته گرفته ات را نوش جان کنی.

رابطه طبل حلبی با ناموس آدمیزاد

آدم میتواندداستانش را از وسط شروع کندوباجسارت پیش بتازدیا عقب بزندوخلاصه خواننده اش را گیج کند.آدم میتواندادای نوآوران را در بیاوردوزمانهاوفاصله ها را بهم بریزدیا از میان برداردودست آخرجاربزند،یا بگویدبرایش جاربزنندکه عاقبت ودرآخرین لحظه مساله زمان و مکان را حل کرده است.ممکن هم هست از همان اول بگویدکه ....(طبل حلبی.دامن گشادص12) طبل حلبی گونترگراس را همبن روزها برای سومین بار شروع کردم.نه اینکه دو دفعه قبلی خوانده باشم نه.دو دفعه شروع کردم.یکی اگر اشتباه نکنم حوالی سال80بود.امانت گرفته بودم و درگیر پاس کردن واحدهای دانشکده و باچنگ و دندان مشروط نشدن-بعله ما همچون دانشجوی کاملا نمونه ای بودیمِ،ما که می گویم یعنی به اتفاق دوستان-به هر حال نخواندم و برگرداندم.بار دوم هم همین چند ماه پیش بود.بماند که چرا ماند روی زمین.حالا،یعنی این روزها دوباره میخوانم.راستش حالا هم امانت است اما خوب از آن امانت هایی نیست یعنی از آن امانت هایی هست که حالا حالا ها امانت است و تو می توانی با خیال راحت مزه مزه اش کنی و صاحبش اصلا شبیه من نیست که کتابهاش حکم ناموسش را دارندو آدم که ناموسش را دست هر کسی نمی د

جاده نوشت دیگر

بخدا هیج یادم نمی آیدهیچ پسرکی که روبرویم نشسته کی کجا چراعاشقم شده بود دخترک لمیده درآغوشش و همسرسراپا محجوبش به کنار همین اندازه یادم می آید که خیال داشتن ام رامثل دستهاش با خودش به هر کجا که می رفت می برد.

بهانه!!!

خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...

بی دل واپسی

روی سویشرت سورمه ای آدیداسم بلوز پشمی قرمزم را می پوشم.بعد هم پالتوم.بعد شال و کلاهم را و دستکشهام.تمام این مراحل پوشیدن را مادرم شاهد است.با رضایت و کیف نگاهم می کند.همیشه همینطور هست.کیف می کند اینطوری لباس می پوشم.آن سا ل های بچگی هم همنطور بودم.هر چقدر دلش می خواست لباس تنم می کرد-کاری که هیچوقت خواهرهام به آن تن نمی دادند-صدام در نمی آمد.مثل بخشی از سرنوشتم پذیرفته بودم که باید بپوشم وگرنه سرما می خورم.با این همه احتیاط آخرش این من بودم که سرما می خوردم نه خواهر هام.دلم می خواهد بر گردم به آن سال ها یک بار هم که شده لج کنم نپوشم.بی دلواپسی و احساس گناه توی حیاط بازی کنم و باران که گرفت عین خیالم نباشد که مریض می شوم...به خانه که می رسم.رادیات ها را می بندم.همه آنهایی راکه پوشیده ام در می آورم.سر خورده و دلگیر از آن نگاه راضی،آش نذری ام را می خورم.با ولند.

روزهای پرتقالی

ااین روزها عجیب در گیر پرتقالم.پرتقالم را که پوست می کنم و پر پر توی ظرف می چینم بر می گردم پای ولند کامنت دوست مدرسه ام راکه توی فیس بوک پیدایم کرده ونوشته می خوانم:همین چند وقت پیش به یادت بودم در مراسم یاد بودی برای نادر ابراهیمی و یادم افتاد که چقدر دوستش داشتی.می نویسم از شما چه پنهان هنوز هم دوستش دارم بعد می نویسم همین چند وقت پیش بود که می ناب کاوه دیلمی راگوش می کردم.یادت بودم که چقدر دوستش داشتی.بعد که یک پر دیگر از پرتقالم را مزه مزه میکنم.یادم می افتد خیلی چیزهای دیگر...

بوی عیدی

پرتقالی روی میزش میگذارم.می گوید از شمال آوردی؟می گویم از شمال آوردند.بعد که بوی پرتقال توی اتاق می پیچد می گوید پرتقال را فقط بخاطر بویش دوست دارم بویش را بخاطر اینکه مرا یاد عید می اندازد.بوی عید های کودکی ام.می خندد و می گوید عید های آن سالها توی خانه ما جز پرتقال چیزی پیدا نمی شد....همکارم را می گویم.

مصیبت نامه

از صبح که نه از دو روز پیش نمی توانم سر از کار خودم در بیاورم!متوجه که هستید؟فکر میکنم کار میکنم چای مینوشم یک قطعه شوکولات شیری با چای ام می خورم اما باز هم سر در نمی آورم.تا خود همین پنج دقیقه پیش که خودم را تعطیل کردم.البته در این بخش کاری!احساس خوبی نیست.فرقی نمی کند با اینکه ساعتها بخواهید یک مساله ریاضی را حل کنید یا نتوانید.یا اثبات یک قضیه یا لم آنچنانی را جلوی روتان بگذارید و سر در نیاوریدآقای یا خانم ریاضیدان چرا اینکار را کرده.برای یک ریاضی خوان مصیبت است.مصیبت تر!_این مصیبت تر را بخدا جایی نشنیدم همین حالا گفتم-هم این است که ریاضی خوانده باشی و یک مساله کاری حسابداری مغزت را گاز بگیرد.بر نخورد به تان اگر حسابداریدیعنی ارجینال حسابدارید،اما بخدا افت دارد! حالا همه مساله این نیست که از کار خودم سر در نمی آورم.نه از کارخودم نه از کار این پسرک سر به هواو نه از کار طرف حساب!همین.بس نیست؟؟؟ جهت تخلیه روانی منو همکارم همین چند دقیقه پیش کمی کاغذ پاره کردیم.پیشنهاد همکارم بود.بد نبود.خواستید امتحان کنید نخواستید هم که... اصلا به من ربطی ندارد.

دکتر آرین

دوست دارم...اینکه دستهایم یعنی کشیدگی انگشتهایم را دور ماگ قهوه ای خط خطی ام حلقه کنم و گرمای نوشیدنی ام را مزه مزه کنم و دلگرم شوم به این لحظه های سرد نه به این روزهای سرد و اینکه خیال کنم به خدا سرفه هایم ابدی نیستند و همین روزها که خسته ی خسته شدم و نفس عمیقی علی رغم این هوای کثیف کشیدم خوب می شودوتو دربست به این خیال ایمان بیاوری... را می گویم.واینکه سرک بکشم به خیال تو به وبه آرزوهای کوچکت برای انتخاب شبی پیاده تا دکترآرین رفتن و شکم چرانی با طعم نازک همراهی.واینکه به خیال تو دستی ببرم و از آسمان آن شب قول بگیرم که باران بیاید و باور کنم که می آید.به همین سادگی.دستهایم را یعنی ظرافت انگشتهایم را زیر چانه ام بگذارم و به تو نگاه کنم که بقیه این خیال را بگویی که بعد... و پیتزای دکتر آرین لابد حوالی میدان فاطمی ست.تعریف دارد.ما که نخوردیم!!! لابد!!

باران

خانه درهم و برهم بود فرشته ها وراجی می کردند ماهی ها دلواپس باد بودند سیب قرمزها چپ چپ نگاهمان می کردند صندلی ها سکوت کرده بودند باهم! فنجانها مشق می نوشتند میز گر گرفته بود پنجره باز نمی شد من شعر می گفتم تو سیگار می کشیدی و خواب می دیدی دیوار روبرویت شعرم را ویرایش می کرد کاکتوسها تند تند نقد می نوشنتد تو که بیدار شدی باد برگشته بود می گویی باران نیاورد می گویم رویا آورد چای می ریزم

ارتباط

قهوه شان را می نوشیدند و در تاریکی تف می انداختند وبه این شکل با هم ارتباط برقرار می کردند. خداحافظ گاری کوپر

بال

در باره چیزهای زیادی باید حرف بزنم.فرقی ندارد بخواهم یا نه.اول از همه بخاطر سیم بلندی که برایم خریدی-بلند است نسبت به قدوقواره من-ممنونم.ـآنقدر بلند است که منو ولند باورمان می شود که با این سیم تاآخردنیاکه هیچ تا آسمان هم می رویم.اسمش را هم بال گذاشتیم.پیشنهادولند بود.آخرش هم بخاطر همین 7 شاخه رز سرخی که به جای من انتخاب می کنی.

درگیری

ذهن ریاضی من گاهی درگیر ذهن حسابدارم-هر چند که هیچ وقت ذهن حسابدارم درست کار نمی کند.حسابدار بشو نیستم- میشود.به جان ذهن حسابدارم غرولند می کند تمرکزش را به هم می زندواز کارش ایراد می گیرد.اینطور می شود که من بعضی روزهای کاری ام آدم دیگری هستم که گیج بازی هایش همه را متعجب می کند."آقای ف" اما این حال را می شناسد.لبخندمی زند و می گوید امروزاینجانیستی.می گویم امروز اینجا نیستم.درکم می کند.اما بعضی وقت ها که روزهای نبودم طولانی می شود با خودم می گویم چه تحملی دارد "ف".همین روزهای هفته قبل بود که کتاب آگاهی را خریدم.وقت خواندن ندارم.همین.

ندارد

کلید قفل های جهان را به آبهای رفته سپردم من خسته ام از گشودن درهای بی دلیل از دیدن و شنیدن و گفتن روبا زرین

جواب

کسی را می خواهم این که با من حرف بزند و احیانا اگر می داند به من بگوید.من سخت می گیرم یا زندگی این روزها سخت است؟من کم کار میکنم یا نه کارها این حوالی زیادند؟من انتظارم از همه زیاد است یا نه حق دارم گاهی بخواهم و متوقع داشته باشم کسی یا کسانی کنارم باشند.من وقت ندارم یا زندگی کوتاه است؟امروز کاری ام خوب نیست.خسته ام.این روزهای خودم نگران کننده هست.خسته می شوم از زن بودن و لبخند زدن .مراعات کردن.دلم میخواهد بی هوا که بغض میکنم.بی هواگریه کنم.بی آنکه دنبال چاه تنهایی باشم.اشتباه ازصورت مساله ام است یانه راه حل من اشتباه است؟خسته ام از حل کردن مساله.حل المسایل می خواهم.همکلاسی زرنگی این دوروبر می خواهم که همه جوابهارا از روی دستش کپی کنم. بیشتر از همه اینهادلم نمی خواهد این همه را به جان تو غرولندکنم.وقتی...درست وقتی که باید برای خستگی ات شانه باشم وبرای بی قراری ات قرار.

آواز

خبر این است که طعم کوکو با سبزی شمال شبیه آواز خواندن با لهجه توست.نگو که ربطی ندارد.دارد! راستی حرف دیگری هم مانده:کلید پیدا شد. دوستت دارم های وقت و بی وقتت تازه ام میکند.

کلید

اینکه چیز مهم و جالبی را توی کشوی اداره ات گذاشته باشی و از سه شنبه نگران این باشی که مبادا یادت رفته باشد کشو را قفل کنی که غصه ندارد.سه شنبه که می گذرد آن قدر مشغله داری که یادت می رود.تازه به خودت دلداری می دهی که این چند روز تعطیلی کسی سراغ کشو نمی رود.و اینکه شنبه که مریض می شوی و نمی روی اداره بعد یک دفعه با خودت میگویی کشوی اداره!باز هم غصه میخوری...غصه ندارد.و اینکه صبح اول وقت یکشنبه میبینی کشو را قفل کرده بودی که ذوق کردن ندارد.اما اینکه سر ظهر دنبال کلیدت می گردی و پیدا نمیکنیش و همینطور که میگردی و می گردی تا میرسی به یک عدد سوراخ نسبتا بزرگ ته کوله پشتی بنتونت که خیلی دوستش داری هر چند کمی جای غصه خوردن دارد ولی خوب باز هم فدای سرت!سوراخ که غصه ندارد!اما فکر اینکه نکند کلید کشو از آن سوراخ نسبتا بزرگ ته کوله ات پرت شده باشد بیرون جدا نگران کننده است و جای غصه دارد.ای وای نگار!

شباهت

با ولند مشغولیم.مثل همیشه ام که مشغول خواندن ام چیزی نمی شنوم. انگار کسی چیزی می گوید.می پرسم؟چیزی گفتی؟می گوید :شبیه من هستی.برمی گردم نگاهش می کنم.لبخندش با نگاهش هارمونی دارد.ادامه می دهد...شبیه جوانی ام.چیزی نمی گویم. قبل ازاین کسی نگفته بود که شبیه مادرت هستی.حتی خودش.فکر میکردم شبیه پدرم هستم.هرچند که کسی این را هم به من نگفته .فقط خیلی هاگفته اند شبیه پدرت نگاه می کنی.هیچ کس نگفته بود شبیه مادرت هستی.یادم می آید از بچگی وقتی عکس عروسی شان را می دیدم.می گفتم مامان توی عروسی اش شبیه من است.خواهر هام می گفتند به هیچ وجه.اما من مطمئن بودم.شاید دوست داشتم شبیه وقار و آرامش اش کنار پدرم باشم یا شبیه نگاهش به دوربین که انگار اندوهی را به یادم می آورد.شاید هم فقط می خواستم شبیه زنی باشم که کنار پدرم نشسته و پدرم که آقای داماد است -وسنبل همه چیزبرای من!-خیلی دوستش دارد. به صورتش نگاه میکنم.غرق تماشایم است.با خودش تکرار میکند شبیه جوانی من...و کاری ندارد که من موافقم یا نه.به خطوط صورتش نگاه می کنم.به خودم در شصت و چند سالگی نگاه می کنم. یاد حرف مادرت می افتم که می گفت شبیه جوانی

لولا

-بی مفدمه گفتم:"ما همریگر را می شناسیم یا جایی دیده ایم؟ دخترک بی حرکت ایستادانگار منجمد شده باشد. در دل به خودم تشر زدم بفرما ببین چه گندی بالا آوردی!حالا خیال می کند از آن منت کش هایی که واسه دوست پیدا کردن سریش می شوند. ولی اومبهوت به من خیره شده بود زیر لب گفت:عجب!من هم داشتم همین فکر را میکردم.نفس عمیفی کشید."من لولا هستم." زیر لب گفتم من هم ملانی هستم....شاید حرفی که می زنم عجیب باشد پس لطفا نخواهید توضیحش بدهم.فقط میتوانم بگویم ته دلم حتم داشتم لولا همان دوستی بود که تمام عمرم انتظارش را کشیده بودم. مدرسه فرشته ها

مساله شخصی

-می دونی وقتی ناپلئون پاکباخته با یک میلیون کشته روی دست از روسیه برگشت و زنش رو با یه نره خر تو رختخواب دید چی گفت؟ -نه جس نمیدونم -گفت:خوب عاقبت یه مساله شخصی!برای تنوع بد نیست. خداحافظ گاری کوپر

مدرسه فرشته ها

دوست دارد همبازی اش شوم گاهی می شوم.همین روزها بود که متوجه شدم شکل بازی هایش عوض شده ...پیشنهاد معلم بازی میدهد.نگین ام را می گویم.دلم اما می گیرد از این بازی که یادم می اندازد دخترک دارد بزرگ می شود...شکل بازی هایش عوض شده.دلم نمی خواهد بزرگ شود.کودکی اش را دوست دارم.بعد یاد پری می افتم که چه زود بزرگ شد و چه قدر بزرگ شدنش را دوست دارم که شانه هایش به شانه های خاله نگار نزدیک شده وکم کم پایه خرید رفتن و خیابان گردی و پیاده روی و استخر وحتی کتابخوانی خاله نگار می شود.اینکه کم کم حرف هایی برای گفتن داریم و اینکه کم کم مورد توجه قرار می گیرد و برقی در چشم های مغرور و نوجوانش پیدا می شود.همین چند روز پیش بود که کتاب می خریدم کتاب "مدرسه فرشته ها"را برای پری خریدم.نگاهی به چند صفحه اول می اندازم.موضوع برایم جالب میشود و نمی فهمم چطور میشود که تا صفحه آخر پیش می روم.ماجرااز زبان دختر سیزده ساله ایست که...ببخشید فرشته ی سیزده ساله ای که ماجرای فرشته شدنش را بعد از مرگش تعریف می کند.اسم دخترک را به شما می گویم.ملانی.بقیه ماجرا را خودتان بخوانید.البته اگر دختری هم سن و سال پری م

من

تا همین حالا روز کاری و شخصی پر مشغله ای داشتم.خسته ام اما فقط می خواستم بگویم که طعم لوبیا پلویی که خوردم -با لوبیا هایی که مریم ِ دوست برایم  آورد-عالی بود. بسیار چسبید.دلتان نخواهد... من برچسب جدیدی است که کمی دیر به برچسب هام اضافه شد.

کاهش دلتنگی

سالها پیش در نامه ای کودکانه  برای ندا نوشتم: اي كاش درختي باشم تا همه تنهايان از من پنجره اي كنند و تماشا كنند در من   كاهش دلتنگي شان را اگر اينگونه بود پس دلم را به سمت دست نخورده ترين قسمت آسمان مي بردم تا معبر بكر ترين عطرها باشم كه تاكنون هيچ مشامي نبوييده باشد و قاب تصوير هاي متحرك ازخيال سبز در باغ آسمان كه قوي ترين چشم ها آن را رصد نمي توان كرد اي كاش درختي باشم تا از من در يچه اي بسازند و از آن خورشيد را بنگرند ... اي كاش مرا تا خداوسعت دهند ... من تصوير هايي دارم از سكوت كه در بيابانش واژه ها لالند و كلمه ها كوچك بروز سكوت در جنگل كلمه چگونه آيا ؟ اي كاش پنجره اي باشم !  شعری از سلمان هراتی بود.حالا این را برای دوستی می نویسم که کاش بیش از اینها بودم برای کاهش دلتنگی اش. اگر خاطره ام درست یاری ام کند.از کتاب دری به خانه خورشید بود یا چیزی شبیه این.چه بدانم.

کوه امنیت من

امروز که از صبح چیزی شبیه اضطراب و چیزی بیشتر از خستگی را در صدایت می شنیدم و استیصال ام از اینکه درکنارت دوست به موقعی نمی توانم باشم ،چیزی شبیه اضطراب به من سرایت می کرد.شاید چیزی بیشتر از اضطراب.دغدغه ای که  این روزهاچه  می توانم برایت باشم.بیشتر از یک دوست.چیزی شبیه جریان آرامش.وقتی گفتی این حوالی هستی و راهی بیمارستان.وقتی پیشنهادم را دوست داشتی که همراهت شوم و همراه شدم.و وقتی هیچ کدام از شوخی های بی مزه ام از خستگی و اضطرابت کم نمی کرد.باز دچارچیز غریبی می شدم از جنس نتوانستن.چیزی از جنس نا امنی که کوه بلند امنیتم  آتشفشان خفته ای بود..در  راه برگشتن از بیمارستان وقتی گفتی که آرامی.که ارتفاع اضطرابت کم شده وقتی شروع کردی از روزمرگی و ...حرف زدن وقتی آهنگ صدایت عوض شد.آرام می شدم و به این  فکر می کردم که باز هم تو ارامم کردی و سردی غریب دستهایم را گرم کردی.چیزی برایت نوشتم از یک خاطره دور از کودکی ات.تو همانی که گفتم.که نوشتم.آرام باش دوست من...

ماه پیشانی

دم غروب است.دراز کشیده ایم.دخترک شیرینم.نگین ام خودش را لوس می کند در آغوشم و قصه می خواهد.قصه می بافم برایش.یکی از قصه های کتاب افسانه های پری را که بخاطر دارم -با کمی تغییر-مخصوص خودمان-برایش می گویم.دخترک قصه اما اسم ندارد.می گوید:اسم دختر؟می گویم انتخاب کن.می گوید تو بگو؟می گویم...اولین اسمی که به ذهنم می رسد می گویم:ناتالی.نمی پسندد.می گویم چرا؟؟؟می گوید بهش نمی آید.می گویم پس تو بگو.می گوید بقیه قصه را که بگویی اسمش را می گویم.با من بازی می کند نگین شیرینم.دختر قصه که به جنگل می رسد و به کلبه سه کوتوله .چشمهای سیاهش برق می زندو می گوید فهمیدم.ماه پیشونی!می گویم قبول.بقیه قصه را می گویم  وماهی وسط پیشانی ام می کارم.ماه پیشانی می شوم.به آرزوی کوتوله دوم که می رسم:آرزو می کند هر کلمه ای که دختر-ماه پیشانی-می گوید سکه ای طلا از دهانش بیرون بیفتد.نگین می خواهد آرزو را عوض کندوخاله نگارهم که عاشق بازیست قبول می کند.میگویم تو آروزیی کن برایش.می گوید آرزو می کنم با هر کلمه ای که می گوید صدایش زیباتر شود.می بوسمش.می بویمش...می گویم تو بی نظری.لبخند می زند.عاشق این دست تعریف هاست.قصه که می

ندارد

I am not sure that I exsist ,actually.i am all the writers that I have read,all the people that I have met,all the women that I have loved;all the cities that I have visited,all my ancestor…perhaps iwould have liked to be my father,who wrote and hade the decency of not publishing.nothing,nothing my friend;what I have told you:I am not sure of anything,I know nothing…can imagine that I not even know the date of my death ? گویا بورخس جایی نوشته یا گفته

زنی این حوالی هست که رویا جمع میکند

خوب نخوابیدم.خواب نبودم که بیدار شوم.اما انگار خواب میدیدم.کسی این حوالی هست که بیدارم میکند.رویا میرود حقیقتی نمی آید.از رویایی به رویای دیگر میلغزم.از خیالی به خیالی دیگر پرت میشوم.تحمل رویای بیداری را ندارم.خواب نمی آید.چراغ رویا را خاموش میکنم.در تاریکی هیچ خیالی به خواب میروم.بدون هماهنگی سر میرسد.زنی در رویای من هر صبح همه خوابهای مرا از روی زمین جمع میکند.زنی که زمین را میشناسد.مثل بهشت.زنی که اگر قرار باشد تصویرش کنم درست مثل لحظه رقصیدن کونچیتا با لباس محلی روی صحنه ای که ماتیو نگاهش میکند.مثل لبهای کونچیتا.دوست داشتنش مثل دوست داشتن کونچیتا.نه. مثل دوست داشتن همه زنان.مثل لبخند کونچیتا.نه.مثل لبخند همه زنانی که میشناسم.وقتی نام ماتیو دیگر اهمیتی ندارد.ماتیومیشود ذات دوست داشتن.زنی که زنبیلی دارد پراز رویاهایی که هرصبح از روی زمین جمع میکند.همه رویاها را میبرد به جایی که هرغروب لل میرفت آنجا.وقتی خسته میشود از زن بودن.می شود ژه.بخواب میرود.خیال میکند که زمین از رویا خالیست.به خواب میرود.به رویایی دیگر میغلتد.

راز

این روزها راز کوچکی-نه خیلی کوچک اما-را با خودم حمل میکنم.گاهی درباره اش خیالبافی میکنم.از شما چه پنهان شیرین است.داشتن رازی با خودت.برای خودت.رازی که مال خودت باشد و نخواهی کسی-حتی تو-شریکت شود.شاید تصورش سخت باشد اینکه رازی فقط مال خودت باشد.شاید همه اینها خیال باشد و همین حالا کس دیگری همین راز را با خودش حمل میکند.اما راز من مال من است.راز آن یکی مال خودش.با رازهایمان سر گرمیم.راز و رمزمان.

برای دل تنگی یک دوست

در این زمانه ،درخت ها از مردمان خرم ترند.کوه ها از آرزو ها بلند ترند.نی ها از اندیشه ها راست ترند.برف ها از دل ها سپید ترند. خرده مگیر،روزی خواهد رسید که من بروم خانه همسایه را آب پاشی کنم و تو به کاج ها سلام کنی .وسارها بر خوان ما بنشینند.ومردمان مهربان تر از درخت ها شوند.اینک،رنجه مشو اگر در مغازه ها،پای گل ها،بهای آن را مینویسند.و خروس را پیش از سپیده دم سر میبرند.و اسب را به گاری میبندند...خوراک مانده را به گدا میبخشند.چنین نخواهد ماند. بر بلندای خود بالا رو.و سپیده دم خود را چشم براه یاش.جهان را نواز کن.دریچه بگشا.پیچک را ببین .برروشنی بپیچ از زباله ها رو مگردان،که پاره های   حقیقت است.جوانه بزن. لبریز شو تا سر شار ی ات به هر سو رو کند.صدایی تو را میخواند.روانه شو.سر مشق خودت باش.با چشمان خودت ببین.با یافته خویش بزی.در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی.پیک خود باش.پیام خودت را باز گوی.میوه از باغ بچین.شاخه ها چنان بارور ببینی که سبد ها آرزو کنی.زنبیل ترا گرانباری شاخه ای بس خواهد بود. میان این روز ابری،من ترا صدا زدم.من ترا میان جهان صدا خواهم کرد.و چشم براه صدایت خواهم بود.و در ا

جوانی

چهارشنبه ها هیچ خودش را نمی شناسد.هوای یارو دیار!یعنی سر از پا نمی شناسد.امروز بعد از چند روز پیدایش شد.با سینی چای می آید.حال و احوال میکند یادش میرود فنجان چای ام را روی میزبگذارد.می رود.صدایش میکنم:حواست کجاست؟!می گوید:درکم کن!فردا سه شنبه است.چهار شنبه نزدیکست.زمزمه میکنم...لحظه دیدار نزدیک است!پسرک عاشق! پست قبلی عنوان ندرد.جهت اطلاع

ندارد

عزیز من ،کودکی ها را بی هیچ دلیل و بهانه ،رها مکن.که ورشکست ابدی خواهی شد. نادر ابراهیمی.چهل نامه کوتاه به همسرم.کدام نامه را لابد یادم نی آید که ننوشتم.

مری و مکس

بفهمی نفهمی بی حوصله ام.شاید سرفه هایم حوصله ام را سربرده.راستی  قرار شد من در بهشت مامور سرفه ها شوم.حواستان را جمع کنید.ممکن است محکومتان کنم به سرفه های کمر شکن.از همین ها که اینروزها دچارش هستم و هیچ تخمی و چار تخمه ای و چهل تخمه ای و قرص و شربت و عسل و آبلیمو...کارساز نیست.مری را میشناسید؟همان که مامور شوکولاتها  در بهشت هست.شخصیت انیمیشن مری و مکس را می گویم.اگرماجرای عجیب سگی در شب را  دوست داشته باشید،از مری و مکس هم خوشتان می آید.من هم مامور سرفه  میشوم!شما قرار است چه کاره باشید؟ می گفتم.تلافی اینهمه سرفه و کمی بی حوصلگی را سر همکار سر به هوایم در می آورم.اخم میکنم.میگویم من امروز ازشما هیچ راضی نیستم.سر به هواییش کلافه ام میکند.

چاشنی

تنها  می شوم  تو می آیی شعر می آید ستاره می آید  رویا زمزمه می کند چشم  می بندم باران می آید من خاک می خورم  بارنگ چشم تو

welcoming you to my harem

سرخوشم.دنبال آهنگی می گردم که زمزمه کنم آهنگی که سر خوشی ام را کامل کنم.با ولند مشورت میکنم.آهنگ می آید.harem.با سارا برایتمن  می خوانم: Burning sands, winds of desire Mirrored oasis reflect a burning fire Within my heart, unwatered, feeding the flame Welcoming you to my Harem Sing for me a song of life's visage Sing for me a tune of love's mirage Deep desires, sleep untold Whispers that echo the desert of my soul I hold your Eastern promise close to my heart Welcoming you to my Harem Sing for me a song of life's visage Sing for me a tune of love's mirage Time is change, time's fool is man None will escape the passing sands of time I hold your Eastern promise close to my heart Welcoming you to my Harem آنقدر دور خودم می چرخم تا سرم گیج برود.مثل بچگی هایم می دوم.سرخوشم.آب بازی میکنم.به دوست این روزهایم زنگ می زنم و سر خوشی ام را اعلام میکنم.یک جا بند نمی شوم.سرشارم.ندا(ی دوست)می گوید روز خوبت را با شب خوب تمام کن.شبم چراغانیست.بعد از چند روز سفار

دویدن

شما که غریبه نیستید.از آن همه ظرف که توی سینک منتظرم هستند خجالت می کشم.و از ماهی ها که چشم و دهانشان به دستهای من است وکدورت آب تنگشان.دلگیرم از کوه لباسها.کفپوش چرک و آینه ای که صورتم را غبار گرفته تحویل می دهد.حجم نخوانده ها و ندیده ها ولیست بالا بلند وظایف نگار.کوتاه آمدم.کلاس زبانم تعطیل شد.در عوض شاید جایی برای دویدن پیدا کردم.

از حر ف پرم گوش برایم بفرست

از صبح من الهه شنونده دخترک همکارم هستم.همه حرفها و درد دل هایش را می شنوم و البته که خیلی ها را قبلا شنیده ام و خیلی ها را همین امروز تکرار کرد. قرار ندارم.گاهی صبوری ام را از دست می دهم و دلم میخواهد روانه اش کنم و آرام شوم و به کارهای خیلی اداره ام برسم.چشم هاش معصوم است.کودک.گوش میکنم و به این فکر میکنم که من چقدر پرم از حرف.حرف.حرف. عنوان پست شعر جلیل صفر بیگی ست لابد.

تماشا

این روزها دیدم: راز کلز میل مبهم هوس در مورد میل مبهم هوس  بونوئل که بحثی نیست. اما انیمیشن راز کلز را پسندیدم.می پسندید.ببینید. فیلمهایی بود که دیدم.اما این روزها غیر از فیلم ها چیزهایی هم دیدم.فقط دلم نمیخواهد بنویسم.همین.

دلربا

روی صندلی سرویس جابجا می شوم.کنارم خالیست .دوست دارم اینطور باشد.ترجیح می دهم تنها بشینم تا اینکه کسی کنارم باشد و مجبور باشم برای فهمیدنش به خودم فشار بیاورم.اما همینکه می نشینم چیزی از ذهنم عبور می کند.اینکه ممکن است خانم مسالتم این جای خالی را بپسنددوکنارم بنشیند. خانم زیباومهربان همکارم است.در آستانه باز نشستگی.گاهی که به صورتش نگاه می کنم غرق می شوم در رویای جوانی اش.به خیالم جولان می دهم چهره اش را روتوش کند برش می گردانم به هجده سالگی اش.بدون لایه های متعدد حجاب! stealing beautyا را به یادم می آورد. از این باز بازی که بگذریم.هیچکس-و بیش تر از همه من-دلش نمی خواهد این دلربا یا به قول خودم   خانم مسالتم کنارش بنشیند.بحث خباثت و این حرفها نیست به خدا. قصه این است که دلربا جیبی پر از سوال دارد.و همینکه یادش می افتد که من همکار مالی اش هستم- و اتفاقا در کلیدی ترین اداره مالی -نا گهان پر از سوال میشودو بالطبع من هم کوه حوصله و به یک یک ریز و درشت آنها جواب می دهم.والبته که جواب خیلی از سوال ها این است که به دایره ما مربوط نمی شود ....بهتر است از آقای فلانی بپرسید...خانم بهمانی حتما می

مواظب باشیم!!!

خبر تازه ای نیست.اما آنهمه  که دیروز و این چند وقت قورت  داده ام را قرار گذاشتم بالا بیاورم.کمک میخواهم انگشتی ...چیزی که کمکم کند.یا کسی.که تحمل استفراغم را داشته باشد.چاره ای ندارم.بعد از این آدم قورت دادن نیستم.حالا اگر کسی نباشد که کمکم کند روی خودم بالا می آورم.هر چند این حوالی احتمالا کسی هست که آلوده شود!تو ضیحش مشکل است. دیگر اینکه بعضی وقتها باید مواظب باشیم...اگر از ما بر نمی آید نمک گند دیگران باشیم،به گند نکشیم  نه خودمان را نه اصول مان را نه شعار هایی که دادیم و می دهیم،نه ادعاهایمان را.ادعای مدرن بودن داریم؟کت و شلوار میپوشیم؟به خودمان زحمت بدهیم و مدرن فکر کنیم.مدرن نیستیم؟خوب دعوا ندارد.ادای مدرن بودن را در نیاوریم.اداها را به گند نکشیم.مفاهیم را به گند نکشیم.نمی توانیم خودمان باشیم؟؟؟خفقان بگیریم. به نظر می آید نگار کمی عصبانی شده.انگار بالا آوردن را همین حالا شروع کرده.مواظب باشید!!!

ادامه دارد...

دردم را قورت می دهم .لبخند میزنم .صبح ام را شروع میکنم.در حین خوردن صبحانه مختصرم دردم را با نان و پنیرم قورت میدهم و لبخند میزنم.نیم ساعت کار میکنم.دوباره دردم را قورت می دهم دوباره لبخند میزنم.اینبار نفس عمیقی میکشم و باز هم کار میکنم.جواب ارباب رجوع ام را میدهم.به نیم ساعت نمیکشد که باز دردم را قورت می دهم.باز لبخند میزنم و...دیگر کاری از من بر نمی آید.یک تکه شیرینی به دهانم میگذارم و با دردم قورتش میدهم. لبخند میزنم.دردم را قورت میدهم و لبخند میزنم.فعلاصبح ام اینطوری ادامه دارد.خبرش را می دهم.

p+1

اول صبح امروز که دلم غنج می زد برای خوابی بی دغدغه تا لنگ ظهر-راستش خواب مهم نبود بی دغدغه و آرام بودنش مهم بود-از این پهلو به آن پهلو لحظه ای سرم روی این یکی بالش و پایم روی آن یکی و آن یکی دیگر تو ی بغلم و...بالش ها را می گویم!بالا خره ا ساعت دیگر می خوابم با دغدغه.هزار دغدغه.اول صبح کاری ام لبخند می زنم.به همه .یک ساعت بعد در آستانه فریاد کشیدن مکث می کنم و به همکار سر به هوایم می گویم:من از شما انتظار دارم که چنین من از شما انتظار دارم که چنان! کمی بعد که تنها به یک دلیل شخصی و کاملا شخصی رنگم می پردواخم می کنم.همکارم به خودش می گیرد.حرف می زند.شوخی می کند.اصرار می کند که برایم چای بیاورد.پولکی تعارف می کند و وقتی می بیند چاره ساز نیست می گوید من چه کار کنم که شما اخم نکنی؟مات نگاهش می کنم.خودش جواب می دهد:خیالت راحت حواسم را جمع می کنم.می گویم خیالم راحت نمی شود.خودم را می گویم.خیال خودم را نه خیال کاری ام را.پسرک اما باز به خودش می گیردو می گوید بد کردم که اینقدر ناراحتت کردم.می گویم ناراحت نیستم برگرد سر کارت. قوانین بازی  می گویند باید پای حر فت بایستی.پس دیگر ناراحت نیستم.فک

مادرم

اولین باری که مادرم فهمید و لبخند زد.باخودم گفتم چه خوب...عشق را میفهد.هنوز که خودش را به ندانستن میزند و گهگاه کم رنگ لبخند میزند.با خودم می گویم چه خوب که هنوز عشق را میفهمد.

حوصله هیچکسی رو ندارم!!!

دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟ واسطه نیار به عزتت خمارم حوصله هیچکسی رو ندارم!!! . . . آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟نه والله!!! مات و پریشونم کنی که چی بشه نه بالله!!! پریشونت نبودم؟؟ من حیرونت نبودم؟؟؟ سلام-خدا حافظ.حسین پناهی

صبح های بدون تو

اینجا کسی هست که بعضی   روزها یادش می رود روی میز من چای بگذارد.هم بعضی روزها ی اینجا هست که آنقدر سرم شلوغ می شود که یادم می رود کسی یادش رفته روی میز من چای بگذارد. یا شاید هم بجای پسرک منم که یادم نمی آید چای روی میز من حاضر است.حاضر نیستم شاید. اما قطعا پسرک یادش می رود که اول صبح به جای چای، آبجوش روی میزمن بگذارد.من هم بروی پسرک نمی آورم که صبح های بدون نسکافه ام جور دیگری شروع می شود. سر به هواست.پسرک عاشق! دلش اینجا نیست.مثل همه قصه ها دلش را جا گذاشته در شهر شمالی اش.پیش دخترکی که عاشق خنده هایش است. حال هرروزش همین است.مثل حال امروز من.مثل دل امروز من که جا مانده جایی.مثل حال هر روز من.

همراه میشوی

جایی میان آسودگی دستهای تو صبح میشود نور میکشد به خیال ماسر تو مهر میشوی من  آغوش میشوم جایی میان تشنگی دستهای تو من  چشمه میشوم تو  نوش میشوی نوشین پیاله میشوم  من پر جوش میشوی جایی میان مهربانی دستهای تو تر میشوم تو  باران  ترانه میشوی جایی میان خواهش لبهای من تو  بوسه میشوی پر میشوم یگانه میشوی جایی میان زمزمه دستهای تو من  قصه میشوم افسانه میشوی افسوس میشوم توپیمانه میشوی جایی میان بی قراری دستهای تو جایی میان روشنی چشمهای تو سر شار میشوم تو پرواز میشوی پر میشوم من تو آواز میشوی زیباترین زن جهان من آغاز میشوم تو راه میشوی همراه میشوم. 

همیشه او چیزی را می دید که من نمی دیدم

هر صبح نه اما بعضی صبح ها که روشن تر است؛چشم هایم را که باز میکنم مثل مردی که در تبعید ابدی بود میگویم: این نور عاقبت مرا کور خواهد کرد. امروز صبح هم که همکارم کرکره های طلایی اتاق را بالا کشید از آن همه نور ترسیدم.زمزمه کردم این نور عاقبت مراکور خواهد کرد. نادرابراهیمی  مرد دروه نوجوانی من بود.اولین بار سال دوم دبیرستان بودم که " بار دیگر شهری که دوست میداشتم " را خواندم.و اگر پس زمینه دوست داشتن شهری یا کسی را داشته باشید در شانزده سالگی ،خوب، بیچاره میشوید.بعد با ابن مشغله و ابوالمشاغل ...بعد از آن دیگر هیچ کتابی از و نخواندم.بقیه را بلعیدم.آنقدر میخواندمش که میتوانستم مثل او بنویسم.مثل او که نه اما میتوانستم جوری بنویسم که یک خواننده ناشی فکر کند نادر ابراهیمی نوشته.هنوز هم در خانه پدری وقتی پوستر عکس او را زیر شیشه میزم میبینم،دلم میلرزد از آنهمه شیفتگی و شیدایی آن روزها.با ندا منتظر بودیم کتاب جدیدی از او چاپ شود.قدیمی هارا هم دست دوم می خریدیم.فکر نمیکنم کتابی از او بوده باشد که آن روزها نخوانده باشیم.سیر نمیشدیم. وقتی شنیدم بیمار است و نمی نویسد...ای وای.نمی توان

خواب

 شب با ابرها میخوابم آبستن باران میشوم بر انتظار دستهای تو می بارم  صبح خیال گیسوانم را میبافتم گیسویی در کارنیست من از نسل دختران گیس بریده شهرم

بقیه حرفهایم می ماند برای یک صبح دیگر.

لیستی از کارهای همیشگی هفتگی ام بر میدارم،دقیق و با جزئیات ،طبق عادت همیشگی ام دوباره می خوانم.چیزی از قلم نیفتاده جز خودم.بین اینهمه کار ریزودرشت.خنده ام می گیرد از کنار هم دیدن اپیلاسیون و مانیکور با تمام کردن کتاب موراکامی و شستن رخت چرک ها (ستاره دارش می کنم ،چیزی نمانده مثل انسان نخستین بگردم با آن کوه لباس نشسته).وکپی فیلم های علی .خواندن هنر   مدرن با سابیدن کف آشپزخانه.همه اینها من نیستم.جای من خالیست بین ریز و درشت اینهمه کار.یاد صاد همکلاسی می افتم،5شنبه میگفت:به این نتیجه رسیدم که بیش تر از این وقت ندارم.می خندم.زیر دوش حمام با خودم بازی می کنم و می گویم این هم خودت.بیشتر از این چه می خواهی همه خودت مال خودت.بعد خیالم گل می کند،جای قد و نیم قد چند بچه بی پدر یا با پدر خالی که زیر دوش حمام هم راحتم نگذارندوریسه می روم از این رویای بی موقع. راست و دروغش را نمی دانم اما باور می کنم که زندگی من رویای بی موقعی بود که تو آن بالا دچارش شدی.والا قراری بین مان نبود که تو خدا شوی و من بیایم اینجا تاوان خیال بافی تو را بدهم و بشوم بنده.بعد دلم بگیرد و یادم بیاید که قرار نبود که خدایی

باران

دیشب با ابرهای این شهر دعوایمان شد همه چیزرا فهمیدم -بین خودمان بماند- مطمئن شدم که اجاقشان کور است .

روزمره یک روز تعطیل

صبح یعنی سلام. بیدار شو. زودتر از روزهای تعطیل دیگرت.صبح یعنی صبحانه نخورده دستکش آشپزخانه ات را بپوش و ظرفها را بشور.خیلی بشور.یا اینکه ظرفهای خیلی ات را بشور.وقتی 2صبح خواب زده یک مرغ کاملا درسته را بیرون گذاشتی اهمیتی نده که هنوز بلد نیستی یک مرغ کاملا درسته را قطعه قطعه کنی.پاره پاره میشود.طفلک. و همه این مدت به این فکر میکنم که به قرار آرایشگاهم میرسم یا نه؟! میرسم.هرچند نگران.هرچند دوان دوان.برمی گردم که بقیه ظرفهایم را بشورم،آن همه خیلی را.مقدمات یک سوپ خلاقانه با پاره های مرغ را راه می اندازم.به سوفله فکر میکنم.یاد سابرینا می افتم.وقتی بارون به او میگفت:یک زن عاشق امیدوار سوفله را می سوزانداما یک زن عاشق نا امید اصلا فراموش میکند فر را روشن کند.سعی میکنم زن عاشق امیدواری باشم.دوش میگیرم و بعد آژانس.فقط کمی دیر به کلاس زبانم میرسم.همه چیز متفاوت است.امیدوار می شوم.نه به اندازه وقتی که سوفله را میسوزانم.

موسیو ابراهیم

"در یازده سالگی خوکم را شکستم و به سراغ ف.ا.ح.ش.ه.ها رفتم" موسی میگوید،راوی داستان کوچک موسیو ابراهیم.اینکه چرا من این کتاب کوچک را خریدم و چطور شد که ماهها و شاید به سال بین کتابهایم خاک خورد تا بخوانمش بماند.شاید برای خودش داستانی باشد.یا پاورقی ای. اما موسیو ابراهیم  قطعه ی از زندگی است که در آن هم موسی هست هم موسیو ابراهیم،بقال عرب محله جهودها،کوچه آبی،و موسی مشتری بقالی کوچک او.روایتی کوتاه وپررنگ.خوب ، موسی را شناختید هم موسیورا. "بدین ترتیب گفتگو پیش میرفت.اول با روزی یک عبارت شروع شد.وقت داشتیم.او چون پیر بود و من جوان و ضمنا یک روز در میان یک قوطی کنسرو میدزدیدم."ص8. و اینطورمیشود که موسیو "در روز های بعد انواع و اقسام کلک هارابرای پول تیغ زدن"به موسی یاد میدهد.و"اکنون به برکت آموزش های موسیو ابراهیم جهان بزرگترها ترک برداشته بود،دیگرآن دیوار سنگی یکپارچه ای نبود که من با کله به آم میخوردم،بلکه دستی به درون شکاف آن دراز میشد"ص11. اریک اما نوئل اشمیت  قصه اش را خوب میبافد."نور چراغ مثل وجدان زردی بر صفحات کتاب پهن بود"ص13.

ای وای ِدل

ای وای ِمن!آماده میشوم برای رنج کشیدن.انگار یادم رفته بود اینهمه سال.-مرا یاد لل می اندازد-چه زود دچار شدم.اندوه.چه رنج محتومی.ای وای!آماده میشوم.چه خوشبختم.برای رنج کشیدن.برای بخشیدن.برای خالی شدن ازشکستگی!ای وای ِمن! ای وای!ای وای!بُهتم از تو!میگفتم فرض کن مثل درد پای زخمی.قطع نمیکنمش.صبور میمانم تا نسیان درد.تا نسیان بودنم.گفت راه سومی هست.عصا!تکیه گاه!گفتم در تاریخ من هیچ زنی به عصا تکیه نکرده.تکیه گاه درماندگی زن چه کسی است جز خودش.تنهاییش.اندوهش.همه مستا صل نگاه خیره من!گریه کن نگار!اشک.نه از جنس اشک نیست درماندگی ام!ای وای!ای وای ِمن! نیچه بود که میگفت: I'm not upset that you lied to me,I'm upset that from now on i can't believe you! راست میگفت.وقتی شنیدم وقتی بهت زده و خیره ماندم وقتی لال شدم.فکر می آمد.ای وای !میگفتم تو تحمل میکنی نگار.تو میبخشی.صبور باش.آرام میشوی.صبور باش.ای وای ِمن!بیشتر از این چه کاره ام؟ از تو به تو پناه بردم.آرام نمیشدم.از تو به تو؟؟؟ای وای ِمن.که رنجم آرامم میکند.ای وای من که دردم تسکینم میدهد.چند ساعت خیرگی و سکوتم را تحمل کردم.چند ساع

هذیان سرما زده

وقتی به تو گفتم سرم درد میکند،گلویم میسوزدگفتم احساس میکنم چشمهایم داغ اند انگار تب دارم.باز هم سرما خورده ام؟گفتی نه .سرمازده ای نگار.راست گفتی که این روزها که این سالها سرمازده ام انگار همه عمر سرمازده بودم.همیشه سردم بود همیشه سردم میشود.تو می آیی گرم شوم؟به اندازه صدایت به ارتفاع زمزمه هایت مهربانی ِسیال تا انتهای دستهایت که مرزهای من اند.که انتهای من اند.هذیان سرمازده گی ام حرفی دیگریست روایت تازه ای نیست تو هستی.جاری ِ مثل هیچ چیز.سبک میشوی گرم میشوم.نه.نمیشود.نمیشود که گرم شوم.این خانه گرم نمیشود.خانه؟این شهر گرم نمیشود.اینجا سرد است به طول جغرافیای همه جهان.دستهای تو جهان من است؟ذوب میشوم در انتهای جهان ام.تب دارم؟من سرما زده ام.این شهر گرم نمیشود.این خانه خانه نمیشود.تو باید باشی تا همه جهان ذوب شود من گرم شوم در جهانی که ذوب میشود در انتهای من در دستاهای تو.که پر است از هیچ و همه.هیچ ِ من. همه ی تو.هیچ میشوم. این خانه گرم نمیشود.سرمازده ام.توباید باشی تا کسی آرام شود.تا تب فروکش کند.تا هیچ شوم در همه ی تو.تا گرم شود این شهر.این انتها.این بودن بی انتها.امتداد میشوم.امتداد سرما

ممکن بود دعوایمان بشود

خیلی دور نیست.همین چند وقت پیش بود که قرار گذاشتم-با خودم-که بجای شکایت مدام و حوصله سربرم از کمبود وقت،وقت کم نیاورم!پیامد هم داشت.یاد گرفتم دست رد به سینه خیلی چیزها بزنم.دعوتها و جواب دادن به تلفن ودرخواست ها و...!بیشتر از این تنها میشد که از ساعت خوردوخوابم بزنم که زدم.یاد گرفتم برای خودم باشم.هستم.بد نیستم.این روزها تمرین میکنم که ذهنم را خالی کنم از کارهایی که نمیتوانم انجام بدهم.نگاه نکنم به کتابهای نخوانده.فکر نکنم به یادداشتهای ننوشته.فیلم سگ آندلسی را که بعد از مدتها انتظاربدستم رسید، فقط دو بار ببینم و برش گردانم ته کشو که نبینم و یادم بیفتد که وقت نمیکنم باز هم ببینم و... موسیو ابراهیم را که دو هفته است هر روز توی کیفم حمل میکنم تا یادداشت نیمه کاره ام را تمام کنم  به کتابخانه منتقل میکنم و جایش را با نقاشی ایرانی پر میکنم. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم رااما... فعلا میگذارم زیر بالشم.شاید این شبها نرم نرم تمامش کردم و البته که کنارش"هنر مدرن "را میگذارم.با اینهمه خالی نمیشوم.پُرم اما آرام. پُرم اما نمیخواهم خالی باشم. زمزمه میکنی تنها میشوم،فریاد میشوی

وانمود میکنم که تو دیشب نمردی

به کسی نگفتم.لبخند زدم و وانمود کردم که تو دیشب نمردی.وانمود کردم که الان تو را به خاک نسپردند.به موقع لبخند زدم و به موقع مثل یک کارمند نمونه سر کارم حاضر شدم.فکر کردم بزرگتر از این حرفهایی کسی از اینجا بخواهد بخاطر رفتنت با من همدردی کندختم بگیردو...اما میشود همیشه وانمود کنم که تو نمردی؟ فرقی میکرد اگر من یکبار دیگر میدیدمت یا صدایت را میشنیدم؟رفتنی بودی.6سال پیش هم وقتی روی تخت بیمارستان بودی به دیدنت نیامدم.میخواستم آخرین تصویرم از تو تصویر قامت بلندت باشد.به بلندی پای همتت. درد من حالا این نیست که زنگ نزدم تا صدایت را بشنوم وشاید فکر میکردم که همیشه  هستی که مثل کوه پشتِ پشتِ من!پشت پدرم!که دیشب تکیه گاه پسرانت بود.درد من صدای شکسته برادرت،پدرم هست.که پدرش بودی و پناه کودکی بی پناهش.قبول کن که 72 سالگی برای یتیم شدن کمی دیر است. درد من اینست که موقع به خاک سپردنت کنارش نبودم. سفرت روشن

برترین معنی اندوه

چشمهاش آکنده از اشک است لل،بر اندوه عمیقش غلبه میکند،غرقه آن نمیشود،برعکس با هر چه در توان دارد سعی میکند آن را بنشاند کنار برترین معنی اندوه،یعنی سعادت...لحظه کوتاه به انتها میرسد.اشکهای لل برمیگردد به دریای منبع اشکهای وجودش.لحظه کوتاه نه منتهی به فر است نه منتهی به شکست،هیچ رنگی به خود نگرفته است،فقط لذت از میان رفته است.لذت نفی.(ص119)شیدایی لل.و.اشتاین

نسیان

شیدایی لل و اشتاین کتابی است متفاوت،و یگانه که" خواننده-مولف"همبسته با جنون لل را از دیگر خوانندگان متمایز میکند.لل زنی است که رنج را از یاد برده است خود را هم از یاد برده است...نسیان همین است؛مثل آب که در دمای زیر صفر و در نسیان آب بودن یخ میزند.یخ میزند لل از سکون و سرما. بخشی از یاداشت پشت جلد شیدایی لل.و.اشتاین   ترجمه قاسم روبین 

گاهی نمی شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمیشود!اینجا چیزی نوشت. از آسمان و زمین کار میریزد.خسته نیستم اما دلم تنگ میشود برای کمی سکوت برای کمی خالی بودن.پُرم از همهمه روزمرگی...از خواب و خستگی دویدن از ندیدن و  درنگ نکردن.دلم تنگ شده برای همه آرامش عصر های خالی ام وزمزمه ام با فنجان چای...برای نوشتن برای فلسفه تی کشیدن و شستن و سابیدن و... فکر کردن به تو وپر شدن از خیالت و گند زدن به کف زمین وروزمرگی و سوزاندن  همه ی غذاهای یک شب سر به هوای دیگر!دلم تنگ شده برای بی خیالی پر شدن قوری چای زیر کتری  و سر ریز شدنش وقتی یادم می افتد که دوستت دارم ،روشنی دلم که تو میایی.گم نمیشوم اینروزها  تا  کسی پیدایم کند.

محمد نوری

نمیشه غصه مارو یه لحظه تنها بذاره نمیشه این قافله مارو تو خواب جا بذاره دلم از اون دلای قدیمیه از اون دلا که میخواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره دوست دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تارو ببره از اینجاو اونور ابرا بذاره  بی تو دنیا نمی ارزه تو با من باش و بذار همه ی دنیا من و همیشه تنها بذاره  من میخوام تا آخر دنیا تماشات بکنم اگه زندگی برام چشم تماشا بذاره

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد دليل! چرا به خودش حق ميدهد با صد

کوکوی کدو

موسیقی مورد علاقه ام را گوش میکنم کتاب چرا باید کلاسیک ها را خواند را ورق میزنم.چند صفحه نخوانده کتاب را میبندم.به فردا فکر میکنم...به آشپزخانه میروم و دست به کار میشوم.کوکوی کدو! همینطور که کدوها را رنده میکنم به همکار جدیدم و رفتارهای عجیبش فکر میکنم.حرص میخورم کدوها تندتر رنده میشوند!ازاینکه روز اول کاری اش به نصف نرسیده سرش را روی شانه ام گذاشت!یاد قیافهام در آن لحظه میافتم!باید بخندم؟شاید...اما بیشتر حرص میخورم!از تند تر کار کردنم به این نتیجه میرسم که بد نیست آدم موقع کار کردن عصبانی باشد!شاید هم آدمی مثل من که همه کارهایش را به آرامی انجام میدهد. یاد حرفهای دخترک میافتم،اینکه آخر وقت اداری موقع خداحافظی میگوید:سرتان آنقدر ها هم شلوغ نیست راستی چطور درخواست نیرو کردید؟واینکه من یکی از روزهای پرمشغله کاری ام را گذراندم و ساعتها بعد از رفتنش هم کار میکردم!به خودم میگویم اشتباه کردم که مراعات کردم.فردا نشانش میدهم که چرا درخواست نیرو کردم!حرص میخورم!بیشتر حرص میخورم که چرا به خاطر آدم کم اهمیتی حرص میخورم.موسیقی آرامم نمیکند.اما یاد یک خاطره از روزهای دور آرامم میکند.سالها پیش وقت

سفر

 ايستادم تا دلم قرار بگيرد

وقتی نیچه گریست

وقتی نیچه گریست رما نی ست آموزشی درباره وسواس. اگر چالش های فلسفی و روان شناسی و بحث های متافیزیک را دوست داشته باشید قطعا موقع خواندن این کتاب از خوشی چند بار سرتان را به کتاب میکوبید!خوب روش شخصی من برای اظهار علاقه و اعلام خوشی این است (و البته که در شرایط معکوس روش من هم معکوس میشود.یعنی کتاب را به سرم میکوبم!) شاید روش شخصی شما چیز دیگری باشد. ماجرا یی خیالی با شخصیتهایی واقعی : فردریش نیچه ی فیلسوف و یوزف برویر پزشک. اروین یا لوم روانشناس با تخیل خلاقش ماجرایی خیالی بین این دو نفر ترتیب داده ...یالوم احتمال میدهد که این دو نفر یکدیگر را در سال 1882 ملاقات کرده باشندو اتفاقاتی که در رمانش شرح میدهد بطور جداگانه برای این دو نفر بوقوع پیوسته اما قطعان داستان ملاقاتی که شما در کتاب میخوانید زاده خیال روانشناس است.چه خیا ل ِ بی نظیری! در سا ل 1882 زیگموند فروید ِ جوان، دوست و معتمد یوزف برویر است ؛ رابطه فروید و برویر حتمان شما را یاد یکی از دوستانتان می اندازد.دوستی که همراه فکری شماست برای حل مسایل پیکار جویتان.خب من را هم لابد یاد بهترین دوست فکری ام "م" می انداخت.

به سکوت باز گشتن

صحبت کردن در مورد نقاشی مثل صحبت کردن در مورد ادبیات نیست.خیلی جالب تر است.صحبت کردن در باره ی نقاشی یعنی خیلی زود حرف را تمام کردن ،به سکوت باز گشتن... کریستیان بوبن

مرشد و مارگریتا

بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!

کافه کتاب

دیروز رفتم موسسه برای تغییر واحد و ساعت کلاسم.خوب بعد از اینکه متوجه شدم که محاسباتم کمی اشتباه بودو بایدیک ماه ونیم صبر کنم...دمغ شدم.اما از اونجایی که دیروز روزی برای دمغ بودن نبود گفتم اهمیتی نداره و بعدش نفهمیدم چطور شد که از فاطمی سر در آوردم.بعد از گشت و گذار توی مرکز خریدو خریدن مقادیری شلوار!تصمیم گرفتم به کتابفروشی آشنا و دوست داشتنی اون حوالی سر بزنم...انتشارات ...البته فقط تصمیم داشتم یه نگاهی به کتابها بندازم ولی بعدش نشدکه نخرمو دو جلد کتاب خریدم.وقتی رفتم به طبقه بالا برای خریدن سی دی با کافه کتاب روبرو شدم.خوشم اومد.هر چند که آقای کتابفروش میگفت هنوز راه اندازی نشده و اگر بگذارند بماند ...و میگفت سه سال پیش که کاری شبیه این انجام داده بود مسئولان!مانع ادامه شدند.حتی پیشنهاد دادند که اگر دوست داری کافه داشته باشی مشکلی نیست کتابفروشی ات را ببند و ما حمایتت میکنیم که کافه چی باشی!و آقای کتابفروش که دلش پر بود میگفت من که از وقتی چشم باز کردم کتاب دیدم و بین کاغذوکتاب بزرگ شدم، نیتم باز کردن کافه نیست.مگر نه اینکه بچه هایی که سه سال پیش اینجا می او مدند کارشون فقط خوندن کتا

مدیریت زمان

به این نتیجه رسیدم که بایدبرنامه شخصی ام رو دست کاری کنم. اینطوری کلاً همه چیز تغییر میکنه.اگه برنامه کلاسم رو عوض کنم.البته اینطور فکر میکنم.ساعتها رو قطعاً بهتر مدیریت میکنم. خسته ام.اینروزا سرم خیلی شلوغه کارام خیلی زیاده.خوب طبیعی که مثل یه بچه درسخون بعد از اداره به مرشد و مارگریتا که بهم چشمک میزد اعتنا نمیکردم و زبان میخوندم.امتحانم بد بود.اهمیتی نداره!!!اینهمه سال غصه درس و مشق خوردم چی شد؟! احساس سبکی میکنم.علی رغم اینکه تو اداره سرم شلوغه.و توی خونه پر از کارای عقب مونده است!اینکه برنامه کلاس زبان رو دارم عوض میکنم بهم احساس خوبی میده. و اینهمه که دلم تنگ شده برای اینکه پر از دوست داشتن کسی باشم.

خدای بی گفتگو

برای آفریدن تو کمی لبخند میخواستم با همآغوشی بارانی بی هنگام کلمه میخواستم باطرح دلی یگانه از رنگ چشم هایت ایستادن در عبور یک چهارراه آشنا میانبری به بهشت یک قناری بی نام کمی سلام بدون فکر کردن به خداحافظی بی اندوه بی سایه و نوشیدن یک فنجان چای در شهری شلوغ یک جفت جوراب و گم شدن در بزرگراهی آشنا آوازی میخواستم شبیه دلی یک دله آهنگی شبیه بی آهنگی یک نفس تا صبح و سپیده ی شروع روزی بدون هماهنگی برای آفریدن تو بی گفتگو خدا شدم

این پایین خبری نیست

صبح ها حوالی 7:30 در حیرتم از اینکه چرا بقیه خوابم را نمیبینم و توی سرویس اداره نشسته ام.بعدکه یادم می آید که تلاش های نیم ساعته ام-دویدم و دویدم-برای رسیدن به سرویس بی نتیجه نبوده و لبخند میزنم.بعد کم کم یادم می آید که برای رسیدن به سرویس مجبور شدم از بعضی کارها-مثلاًهمان ته آرایش ملایم-صرف نظر کنم؛اخم میکنم...خوب صبح من اینطور شروع میشود.این روزها. بعد از خوندن مقدمه مترجم ناخودآگاه احترام خاصی برای کلمات این کتاب قایل شدم.اینطور شد که با احترام خواندن مرشد و مارگریتا را شروع کردم... والبته که من تا حالا فکر میکردم توی یه سازمان دولتی کار میکنم.و از دیروز فهمیدم توی حموم کار میکنم.البته اینجا حمومش مختلط نیست.از دیروز حموم زنونه و مردونه جدا شد!دستور ازجای بالایی است که دست ما به آن نمیرسد!و علا قه ای هم نداریم که دستمان به آنجا برسد.هر چند که این پایین خبری نیست . اسم یک کتاب بود.از کتابهای روز های دور بچگی ام.ماجرای داستان کاملاً یادم نمی آید.اما یادم هست که کتاب سبز بود.در مورد برگها بود که دوست داشتند از برگهایی که پایین میریزند خبر داشته باشند یا شاید دوست داشتند از آن پ

پدیده شاندیز

احیاناً اگر در اثر تبلیغات وسیع گول خوردید و به پدیده شاندیز رفتید یا اگر گذر تان به این پدیده افتاد.وکسی برگه نظر خواهی با- یک خودکار شکسته-روی میز تان گذاشت حتماً برگه مورد نظر را پر کنید حتی اگر خودکارتان رنگ نداشت-والبته موقع پر کردنش با دوستتان کلی تفریح کنید-چون چند ساعت بعدبا شمایا دوستتان تماس میگیرندو بیشتر تفریح میکنید!

گمان میکنم این از ویژگیهای یک زن است

بعضی از آنها را که دوستان قدیمی مادرم بودند به یاد می آورم.بعضی دیگر مردانی بودند که درست نمیشناختم،مردانی که روزگاری او را تحسین میکردند:قصابی به نام آرماندو،مامور مالیاتی به نام هاوارد،تعمیر کار ساعتی با بینی پهن به نام گرهارد.مادرم فقط یک لحظه ،لبخند به لب یا نشسته در برابرشان،کنار آنها ماند. گفتم:یعنی آنها الان به تو فکر میکنند؟ در حالی که سر تکان میداد گفت :هوووم -هر جا به فکر تو هستند می روی؟ گفت:نه هر جا. نزدیکی های مردی ظاهر شدیم که از پنجره ای به بیرون خیره شده بود.بعد نزدیک مرد دیگری روی تخت بیمارستان. گفتم:خیلی زیادند. گفت:چارلی ،آنها انسان بودند.انسانهای محترم.بعضی از آنها همسرانشان را از دست داده بودند. -تو با آنها بیرون میرفتی؟ -نه -ترا دعوت کرده بودند؟ -بارها -حالاچرا آنها را یبینی؟ -اوه،گمان میکنم این از ویژگیهای یک زن است. دستهایش را بهم چسباند روی بینی اش گذاشت تا لبخند کوچکی را پنهان کند: -میدانی هنوز هم خوشایند است در فکر تو باشند. به چهره اش دقت میکردم.حتی در اواخر هفتاد سالگی،وقتی چین های با وقار بیشتری پیدا کرده بود،چشم هایی پشت شیشه های عینک و مو

نسیم یک روز دیگر

خوب وقتی گفتم دل خوشی از نویسنده های وطنی ندارم بیراه نگفتم.ندارم وهر کتابی وطنی هم که میخوانم دلم را خوش اش نمیکند. حسد مسعودکیمیایی هم دلم را خوش نکرد!راضی ام که هیچ.اصلاً اضی ام نکرد.خیلی کم داشت.یابرای نوشتن درباره عین القضات خیلی کم بود. عوضش از دیشب که کتاب یک روز دیگر میچ آلبوم را شروع کردم دچارملایمت نسیمی شدم که خوب باید یک روز دیگر را خواند تا فهمید چه نسیمی. با سه شنبه ها با موری اش شناختم.من اسمش را آرامترین کتاب جهان گذاشتم.بعدها پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید را خواندم. میچ آلبوم قطعاًستودنی ست. و دیگر اینکه حوصله ام را هنوز ندارم علی رغم همه این حرفها.

شاید همه خوابهای جهان توهم باشد...

دیشب حدود 11:45دراز کشیده بودم. حسد مسعود کیمیایی رو میخوندم.احساس کردم خیلی خوابم میاد.هنوز خستگی جاده از تنم بیرون نرفته بوددر نتیجه چراغ و خاموش کردم که بخوابم.اما همینکه خواستم بخوابم احساس کردم یه مشکلی هست.نمیفهمیدم جریان چیه اما سرم جور خاصی سنگین بود.یا شاید فشارم افتاده بودبا خودم فکر کردم حالا بیا درستش کن بعد از چند روز مرخصی فردا خواستیم بریم سر کار!حالم اونقدر بد بود که مطمئن بودم صبح نمیتونم برم سر کار...تو همون حال و هوای نگرانی و بیماری خوابم برد.ساعت 2 بعد یه خواب عجیب بیدار شدم!یه دوست اومد تو خوابم-تو خواب هم اون احساس سنگینی سر...رو داشتم-نمیدونم این دوست چیکار کرد(اگرم کاریم کرده باشه قطعا به خودش مربوطه!)یا حضورش چه تاثیری داشت که بعد از ورودش به خوابم احساس سبکی کردم.و بعد از چند ثانیه که بیدار شدم هیچ اثری از مشکلات پیش از خوابم نبود.شاید همه اینها یک توهم باشه. شاید همه خوابهای جهان توهم باشد...اما تو در همه خوابهایم یک واقعیتی...!

دوستی من و مرغ هوا

سهراب با سوره تماشا یش مرا به به تماشا میبرد.به تماشای آرامترین خواب جهان.امروز صبح بعد از بیدار شدن با خودم زمزمه میکردم... هرکه با مرغ هوادوست شود خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود! من با مرغ هوا دوست شدم.