رد شدن به محتوای اصلی

وانمود میکنم که تو دیشب نمردی

به کسی نگفتم.لبخند زدم و وانمود کردم که تو دیشب نمردی.وانمود کردم که الان تو را به خاک نسپردند.به موقع لبخند زدم و به موقع مثل یک کارمند نمونه سر کارم حاضر شدم.فکر کردم بزرگتر از این حرفهایی کسی از اینجا بخواهد بخاطر رفتنت با من همدردی کندختم بگیردو...اما میشود همیشه وانمود کنم که تو نمردی؟
فرقی میکرد اگر من یکبار دیگر میدیدمت یا صدایت را میشنیدم؟رفتنی بودی.6سال پیش هم وقتی روی تخت بیمارستان بودی به دیدنت نیامدم.میخواستم آخرین تصویرم از تو تصویر قامت بلندت باشد.به بلندی پای همتت.
درد من حالا این نیست که زنگ نزدم تا صدایت را بشنوم وشاید فکر میکردم که همیشه  هستی که مثل کوه پشتِ پشتِ من!پشت پدرم!که دیشب تکیه گاه پسرانت بود.درد من صدای شکسته برادرت،پدرم هست.که پدرش بودی و پناه کودکی بی پناهش.قبول کن که 72 سالگی برای یتیم شدن کمی دیر است.
درد من اینست که موقع به خاک سپردنت کنارش نبودم.
سفرت روشن

نظرات

گورچاكف گفت…
براي يتيم شدن هيچ وقت دير نيست
شاه رخ گفت…
هيچ حضوري مثل حضور مرگ قاطع نيست
اينجور وقتا ترجيح ميدم هيچي نگم

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...