گاهی نمی شود که نمی شود که نمیشود!اینجا چیزی نوشت. از آسمان و زمین کار میریزد.خسته نیستم اما دلم تنگ میشود برای کمی سکوت برای کمی خالی بودن.پُرم از همهمه روزمرگی...از خواب و خستگی دویدن از ندیدن و درنگ نکردن.دلم تنگ شده برای همه آرامش عصر های خالی ام وزمزمه ام با فنجان چای...برای نوشتن برای فلسفه تی کشیدن و شستن و سابیدن و... فکر کردن به تو وپر شدن از خیالت و گند زدن به کف زمین وروزمرگی و سوزاندن همه ی غذاهای یک شب سر به هوای دیگر!دلم تنگ شده برای بی خیالی پر شدن قوری چای زیر کتری و سر ریز شدنش وقتی یادم می افتد که دوستت دارم ،روشنی دلم که تو میایی.گم نمیشوم اینروزها تا کسی پیدایم کند.
بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!
نظرات
روزمرگي بد رويايي ميشه گاهي
سلام
قسمت نظرات وبلاگت خیلی دیر باز میشه.فکری به حالش بکن.
به روزم و چشم به راه نقد و نظرت.
خسته ام از زندگی از این همه تکرار
خسته ام از های وهوی کوچه و بازار