رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۰

بار هستی

میزم لحظه به لحظه خلوت تر میشه!بار هستی داره تبدیل میشه به سبکی تحمل ناپذیر هستی!خوب آخه من عادت کردم به بار هستی!مثل یه هولو موومنت وول میخورم!اسناد پرداخت ها نرسیده فایلهاشون رو تهیه میکنم،چک میکشم و گزارشهارو ثبت میکنم.و بیشتر از همه با میزی که داره خلوت میشه حال میکنم.یه ساعت پیش احساس کردم فشارم افتاده،خواستم با مولتی ویتامین جبران کنم؛دیدم مولتی ویتامینم تموم شده!دذخیره انرژی داره تموم میشه!کاش ذخیره چربی هم تموم میشد! امروز حتماًباید برم انقلاب.برای خرید کتاب اتوبوس پیر و سی دی سلام،خداحافظ -کادوی تولد دی-و البته اگه شد یه سر برم پاپکو و کیف سی دی بخرم. از دیشب کارای خونه رو شروع کردم.اگه 4شنبه رو بتونم مرخصی بگیرم یا حد اقل زودتر برم خونه عالی میشه! دیشب به برنامه های جا مونده از 88 و برنامه هایی که دوست دارم تو سال89 عملی بشن فکر کردم.دست ما کوتاه و خرما بر نخیل! به آموزشگاه مورد نظرم برای کلاس فرانسه زنگ زدم.ساعت هاش عالی بود اما شهریه اش منصفانه نبود!امروز اگه انقلاب رفتنی شدم باید فلش کارتهای فرانسه رو هم بخرم. جای خالی یه صدای آرامش بخش رواین روزهاحس می کنم بار هستی

بانک

روند کارای روزمره ام در حد روند حرکات مورچه است!با خونسردی پیش میرم.البته کم کم دارم نگران و ناراحت میشم.خیلی عقبم!فکر کنم کم کم باید سرعتم به حد سرعت شتر مرغ برسونم!-به این میگن تفکر یا هیچ یا همه!-خنده دار اینجاست که با اینهمه کار که دارم گیر دادم به بستن چمد ون ها!هر شب دارام یه چیزی اضافه و کم میکنم!کارای اداره ام -گوش شیطون کر-داره جمع و جور میشه!البته پرداختها مونده!ولی در کل همینقدر که وقت میکنم اینجا بشینم و بنویسم،یعنی اوضاع خیلی بد نیست.مسئله ام کارای شخصیه.خرید چیزای کوچیکی که لازم دارم...رسیدگی به خونه...کادوپیچ کردن کادویی ها...رفتن به آرایشگاه...رفتن به بانک... بهتر همین الان پاشم برم بانک!

بو ی بهار

دیروز بالاخره امتحانزبانمو دادم.خوب بود.از 6ماه پیش منتظر این امتحان بودم.فقط و فقط برای اینکه بعدش upper میشم!و حالا علی رغم کوه باری که رو سرم خراب شده احساس خوبی دارم.چون هم امتحانمو دادم و هم بالاخره هفته آخر اومده. 5شنبه دلم به دیدار یه دوست روشن شد...!رفتیم کمی گشت و گذار.همه چی عالی بود... اونقدر ذوق رفتن دارم که چمدونم رو کماکان دارم میبندم!هرروز لیستم رو چک میکنم که ببینم چی رو باید حذف کنم یا چی رو باید اضافه کنم...! سرفه هام بهتر نشد که هیچ، تازه از دیروز بیشترم شده! این هفته احتمالاًباید تا دیر وقت اداره بمونیم.بنابر این تمام نقشه هایی که برای عصر هام کشیده بودم به علاوه برنامه ام برای مرخصی روز چهارشنبه کان لم یکون اعلام میشود ! در مورد کارای شخصیم،کارای عقب مونده ام سر به فلک میکشند.از اعتماد به نفسی که دارم و فکر میکنم تا آخر هفته میرسم همه رو انجام بدم خنده ام میگیره.موضوع اینه که جرأت ندارم تصور کنم که این کارها موکول بشه به سال 89. وای که عجب بویی داره بهار امسال...!!!!دلم میخواد تو هوای پاک شمال ریه هامو پر کنم از بوی بهار..بوی بارون...بوی خاک نم گرفته...!

بلاهت

اینروزا اونقدر خسته ام که حتی زورم میاد حرف بزنم.کارام کند پیش میره (مخصوصا اینکه یه مدیر ...-بر شیطون لعنت-هم داشته باشی).ابله به جایی اینکه یه باری از رو دوشم برداره ازم میخوادمشکل نوت بوکش رو حل کنم! نتونستم کادویی های عیدرو بخرم.ولی حداقل تونستم تصمیم بگیرم چی بخرم.اگه پنج شنبه بتونم میرم خرید.وگرنه موکول میکنم به هفته بعد.هفته بعد قطعاًسرم شلوغ تر از این میشه،رسیدگی به خونه بستن چمدونها...خریدها... ولی با لذت بیشتری کار میکنم چون هم عید نزدیک میشه هم امتحانمو میدم. خواستم بجای ناهار مغز آفتاب گردون بخورم.همه اش پخش شد رو کی بورد!همین الان!از اونجایی که نه میخوام غذای اداره رو بخورم نه غذلی بیرون در نتیجه باید به خوردن یه عدد مولتی ویتامین جوشان بسنده کنم! مهمترین کاری که باید این روزها باید انجام بدم برنامه ریزی برای سال هشتادو نه هست.88 تقریباًخوب پیش رفتم.اما برای سال 89 قطعاًکارهای بیشتری دارم. باید برای همه کارایی که تو سال 89 دوست داشتم انجام بدم اما فرصت نکردم وقتی بذارم و برنامه ریزی کنم.از همه مهمتر کنکور ارشدو بعد از اون زبان فرانسه ام رو باید درستش کنم! از اینکه نمی

انتظاردل

چقدر دلم میخواد اینروزا تموم بشه.امسال عین بچه ها برای عید لحظه شماری میکنم!خسته ام!دیروز خیلی زود رسیدم خونه تصمیم گرفتم یه چرتی بزنم و بعد زبان بخونم.هنوز یه ربع ساعت نشده بود که خوابم برد...عمیق...نیم ساعت بعد با زنگ گوشیم بیدار شدم.البته که جواب ندادم ولی همینطور که چشام باز بود ماتم برده بود که چه زود صبح شد!با خودم میگفتم حالا چطوری برم سر کار؟من که هنوز خسته ام!البته به چند ثانیه نکشید که بجا آوردم که تو چه زمانی هستم! از برنامه زبان خوندنم عقبم.امتحانمم شد جمعه ساعت 2!خیلی دلم میخواست میتونستم چهار شنبه برم امتحانمو بدم.اونموقع 5شنبه مبتونستم با خیال راحت تا لنگ ظهر بخوابم بعد پاشم برم خیابون گردی... مثل چیزی روشن بود که نامی نداشت.از من نمیگذشت.شفاف بود. کتاب و کتاب خوانی کلاًتعطیله.وقتی میرسم خونه حتی نمیتونم کتابو تو دستم نکه دارم.خستگی دستهایم وقتی دستهایت را گم میکنم... هنوز موفق نشدم کادویی های عیدو بخرم.این هفته داره دیر میگذره.کم کم دارم عصبانی میشم.باید با جمعه حرف بزنم تا زودتر بیاد!

خستگی ناپذیر یا شکست ناپذیر؟!

نمیدونم چقدر عقبم،فقط میدونم حسابی عقبم!شبا که میرم خونه اونقدر خسته ام که نمی فهمم کی خوابم میبره.من که تا چند هفته پیش از بد خوابی و بیخوابی شکایت داشتم.این شبا چنان میخوابم که هر صبح آرزو میکنم کاش بیشتر بخوابم.نمیدونم از بوی بهار یا خستگی زیاد.فردا هم که تعطیل رسمی.ولی من باید بیام اداره!حتی وقت نمیشه بیام اینجا بنویسم.کارامو لیست کردم.از امروز تصمیم دارم خستگی ناپذیر باشم!تا وقتی چیزی از لیست بلند بالام خط نخوره من همینطور خسته ام.میدونم به محض خط خوردن موارد لیستم انرژی میگیرم. امروز مسیر هام اینه:مرکز به غرب.غرب به جنوب.جنوب به غرب!غرب به مرکز! خانه یعنی آغوش تو...

شایعه

امروزسرم خیلی شلوغ بود.هیچ نفهمیدم کی وقت ناهار رسید،ناهارمو هم پای سیستمم خوردم:نون تافتون و ماست موسیر!حالا هنوز به اوج کار نرسیدیم اوضاع اینه...! نمیرسم زبان بخونم.فقط با هزار زحمت سرکلاس حضور فیزیکی دارم.با خودم فکر میکنم بهتر بود این ترم ثبت نام نمیکردم.با این اوضاع کاری کاملاً بی فایده است.بی صبرانه منتظر به پایان رسیدن اسفندم.هرچندماه اسفند برام ماه دوست داشتنی هست،اما اسفند کاری رو دوست ندارم.اینکه26اسفند چهارشنبه اس خوشحالم میکنه!تازه امروز یه شایعه شنیدم.3شنبه 25اسفند تعطیله-بخاطر 4شنبه سوری-اگه درست باشه عالیه! دلم میخواد تااول فروردین دلم به دیدن یه دوست روشن بشه...میشه؟نمیشه؟ خریدی ندارم،ولی برای خریدهمون چند قلم کوچیک کادویی هم وقتی ندارم! بته نو کم کم داره رو پوستم تأثیر میذاره... برای 89 برنامه ریزی نکردم.دلم میخواست قبل تعطیلات برنامه ریزی کنم ولی انگار وقت نمیشه...