رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2011

مهر

مهر من مهر توست در تک تک لحظه هایم... مهر من اینهمه صبوری توست برای رسیدن به لحظه ی دیدار... مهر من همراهی توست برای لحظه های خوب و بدی که در انتظار ماست... مهر من دستهای تو شانه های توست برای لحظه های دلتنگی ام... مهرمن آرامشی ست که در حضور توست... مهر من اشتیاق نگاه توست برای به خانه رسیدن.... مهر من دلواپسی های شرینت... مهر من شادی توست درلحظه ناب یکی شدن... مهر من تویی محبوب من... عند المطالبه می خواهمت!

کوچ

دلم را خوش می کنم به موقت بودن این خانه .چندمین خانه؟اهمیتی ندارد.بلاگ اسپات طعم دیگری دارد.برمی گردم.موقت بودن و معلق قصه غریبی نیست .اما من...شرح دهم غم تو را خانه به خانه کو به کو.

ازآن حرف ها

بعضي وقتها اينطوري مي شود.وقتها طور ديگري مي شوند.حرفها هم.حرفهايت مي ماند گوشه لبهات.لبهات مات وقتهات مي شود.بعد ميبيني نشسته اي با همكارت بخاطر مساله اي پيش پا افتاده-شايد -اشك مي ريزي و همدردي مي كني.به تو ربطي ندارد اما احساس مي كني بايد برايش گريه كني!ليست كارهايت شخصي و كاري جلوي رويت است تو مات نگاهشان ميكني.صداي بال پشه حواست را كاملا پرت مي كند.ترجيح مي دهي بعد از ساعت اداري در سكوت كار كني اما ذهنت مي دود...كار پيش نمي رود.طوري مات ات برده كه ترجيح مي دهي سكوت كني. بعضي وقتها اينطور مي شود.كه از حوصله ي خودت بي حوصله مي شوي.از خونسردي ات وحشت مي كني.دلت مي خواهد مثل خيلي هاي ديگر عجول باشي.نمي تواني.احساس مي كني خودت زندگي ات دنيايت اصلا همه ي دنيا دچار كندي شده.سبز شدن گلدانهاي كوچكت از چشمت پنهان مي ماند.همه چيز را ساكن مي بيني.هر صبح همه عطر هايت را بومي كني اما انگار تصميم گرفتن براي انتخاب عطرت سخت ترين كار دنياست.ساده ترين چيز ها برايت سخت مي شود.دچار تاخيرمي شوي.يادت مي رود صبحانه بخوري.يادت مي رود دوش بگيري.بجاي شامپو،نرم كننده ميريزي روي مو هايت.گيجي ات به چشمت نمي

رویا زرین

کمر همت بسته به خاطر دنیای جدید کمر بسته به جان خودش محبوب من. باید انتخاب کنم آیا می‌توانم اکتفا کنم به می‌بوسمَت‌های تلفنی و گرم نگه دارم آغوش خالی‌ام را؟ آخ محبوب من محبوب لعنتی من که کمر به چیزی بسته‌ای بسته‌ای که شبیه خلسه‌های عیساست که کمر به چیزی بسته‌ای بسته‌ای که شبیه آوازهای زنی‌ست در دشت‌های گریان نه محبوب من نمی‌ارزد این دنیای بی‌دست و آغوش تو به جان دایی‌ام که کمونیست بازنشسته است و به جان عمویم که نسبتی به هم زده با بانکداری نوین اسلامی

ندارد

تنهایی و بی حوصلگی ام را،بی حوصلگی و دلتنگی ام را،دلتنگی و کسالتم را،اصلا خودم را این روزها هیج کجا آپ نمی کنم.

گاری کوپر به روایت من

می گفتم این باگ لعنتی همه چیزو می دونه.کل قضیه از دوری لنی آب می خوره.این تب و لرزوسرما خوردگی بی سابقه!باگ میگه بر می گرده به سیستم ایمنی و این حرفها.اما من تقریبا مطمئنم پای یونانیا وسطه!دیشب به لنی نوشتم.ولی امروز گفتم بی خیال!

لنی

لنی دوباره چوبهای اسکی اش را برداشته.راهی شده.من دوباره خداحافظ گاری کوپر می خوانم.تا به فصل آخر برسم برگشته.

دل بند

گاهی دلِ آدم بندمیشود به دلی که بند دلِ بی دلِ دلِ آدم است .امان از این گاهی... که گاهی چشم بهم می زنی و می بینی رفت عمر دلی که بند دلی شد. امان از این دل که بند میشود به دلی که بند دلِ دلت میشود و میشود بندِ دل بند.

تقسیم

این بی هوا مرا برد به فضای کتاب تقسیم.هر چه بین کتابهام می گردم پیدا نمی کنم.تقسیم اما نوشته پیرو کیارا نویسنده ایتالیایی.داستان" زیبایی "ای است که بین سه خواهر مسن ومذهبی-تقریبا ثروتمند-تتامانتری تقسیم شده و امرنتزیانو پارونتزینی کارمند مرموزسر به تویی که این تقسیم را بین این سه خواهر به خوبی تشخیص می دهد و به همان خوبی بهره می برد!هر سه را با خود دارد.وبا زیرکی به خانه این سه خواهر راه پیدا می کند.اداستان جذابیست که کنجکاوی ات را به اندازه تحریک می کند که تا ته اش بروی و بدانی که سر انجام این مردک فاشیسم خوش اشتها که هر شب با هر سه خواهر شام می خوردوپیاده روی می رود و می خوابد به کجا می کشد.انتخاب بخش های سالم یک سیب کرم خورده-شاید هم پوسیده...یادم نمی آید-بوسیله این آقا هم خلاصه داستان است. داستان عشقبازی یکی از این خواهرها-اشتباه نکنم وسطی...کتاب را کجا گذاشته ام!-با پسرک همسایه که اتفاقا در کلیسا اتفاق می افتد را خواندنی با دقت بخوانید-جمله سختی بود؟خب دوباره بخوانید-به هر حال من که یادم نمی آید کجا گداشتمش یا شاید به کسی دادمش که حالا یادم نمی آید.اما شما اگر دستتان

اعتراف .کاروان .بیمار انگلیسی

بیشتر دلم می خواهد که پنج شنبه ها آرایشگاه بروم.فرقی نمی کند قرار باشد چه کار کنم.فرض کنیدامروز یکی از پنج شنبه هایی است که وقت آرایشگاه دارم.تونیک خاکستری پوشیده ام عطر گوچی راش زده ام ته آرایشی دارم مو هایم را باز گذاشته ام-اینطور مواقع یعنی کمی بی قرارم-توی سالن نشسته ام و منتظرم نوبت ام بشود.صفحه ای ازکتاب کوچک اعتراف اینگمار برگمان جلوی رویم باز مانده.مات تصویر گری اش می شوم-انگار خلق شده برای فیلم ساختن نه نوشتن- با خودم فکر می کنم چقدر دلم دیدن یک فیلم خوب می خواهد.چند هفته پیش –نه انگار کمی بیشتر از چند هفته پیش-صبح است که قرار است اداره نباشم فرض کنید یکشنبه است...مثل همیشه ی اینطور وقت هام که کتاب کوچکی توی کیفم می گذارم این کتاب را برمی دارم.توی اداره بیمه منتظرم.ارباب رجوع حساب می شوم.شروع به خواندن می کنم.چند صفحه بیشتر نخوانده ام که تاب نمی آورم.کتاب را می بندم.از اداره بیرون می روم و- یک نفس- بطری آب معدنی ام را سرمی کشم.وقتی برمی گردم داخل ساختمان جرات نمی کنم دوباره بخوانم.می ماند تا امروزکه توی آرایشگاه ماتم برده.باز هم !اما خوب خانمی که خیلی با مهربانی لبخند می

ده گانه

یک- به بیسکویت ساقه طلایی علاقه مند نشده ام اما با هم کنار آمده ایم. دو- چهار کیلوگرم به وزنم اضافه (تر)شده است(همین دو ماه) سه- عشق یعنی وقتی در حال انجام دادن کارهایت هستی و کسی آرام از پشت سر به تو نزدیک شود به قصد غافلگیری... یعنی وانمود کنی چیزی ندیدی و غافلگیر شوی.عشق یعنی عاشق همین کسی باشی که غافلگیرت می کند و عاشق بوسه های غافلگیر انه اش! چهار- بهمن شروع شد وبه نیمه می رسد و هنوز اسفند ازراه نرسیده کارها ی اداره دو برابر شده.قول داده اند از اول اسفند بانویی را که خیلی دوستم دارد کمک بفرستند.با این بانو تا به حال همکار تلفنی بودیم ودرراستای همین همکاری اومرا دوست داشت و من ادب و محبتش راوامیدوارم بعد از این هم هر دو به همین شیرینی همکاری کنیم! پنج- این بند را بعدا می نویسم اما حالا به این بند فکر می کنم.دیشب خواب این بندرا دیدم.از شما چه پنهان کابوس بود!البته که این کابوس را به رویا تبدیل می کنم.شاید با تو! شش- جایی برای دویدن پیدا کردم.می ماند وقتش که به زودی پیدا می شود و اگر نشد که خودم پیدایش می کنم و البته شاید در کاهش بند دو موثر بود! هفت- همین حالا با خودم فک

اتوبوس نوشت

هی زمونه یه جوری ام مث همیشه، نه انگار یه کم بدتر ازهمیشه آره انگار صداش بیشتره لا مصب قلبمو می گم یکی ام که داره توش رخت می شوره رخت هفت ساله اش رو نیگر داشته انگار تمومی نداره لعنتی هی می شوره هی حال منه که بد میشه هی یه جوریم میشه هی زمونه تو که اینهمه تندوتیز میگذری خب این چند ساعت چرا نمی گذره سخت نگیر جون من بزا چشامو وا کنم ببینم گذشته این چند ساعتو می گم یه وقت تند نری ببینم اومده و رفته! هی زمونه اصلا بزا بهت بگم ببین من اونو دوسش دارم راستش بهت نگفته بودم آره اینطوریه! هی زمونه دلخور نشو به اندازه کافی خرهستی که بفهمی خب حالا میگی یا نه؟ این لعنتی کیه که رختاش تموم نمیشه؟؟؟

ابن مشغله!

محبوب من گاهی میان ریزودرشت مشغله هایش گم می کند مرا راه خانه را -عنوان پست اززنده یادنادرابراهیمی وام گرفته شده.بلا عوض!

بازی

بازی وبلاگی ای که در وبلاگ بانو وثوقی دیدم.منم بازی.شما هم بازی. 1- اگر ماهی از سال بودم: اسفند چون نوید بهار می دهد 2- اگر یک روز هفته بودم: شنبه بخاطر بوی تازگی 3-اگر یک عدد بودم: قطعا 7 بخاطر جادویش 4-اگر جهت بودم: سمت تو 5-اگر همراه بودم: اول و آخر 6- اگر نوشیدنی بودم: بهار نارنج بخاطر آرامش عطرش 7-اگر گناه بودم: نبودم 8-اگر درخت بودم: نارنج...عطرش 9-اگر میوه بودم: انار...یاد بهشتم می اندازد 10-اگر گل بودم: نرگس... 11-اگر آب و هوا بودم: مه گرفته...آنقدر نزدیکت که صورتت خیس مه-من- شود. 12- اگر رنگ بودم: به ملا یمت صورتی دانه های درخت اناری که پدربزرگ کاشته بود 13- اگر پرنده بودم: کبک! 14- اگر صدا بودم: به سبکی سکوت 15- اگر فعل بودم: رها شدن...از هر چه که در بندم می کند 16- اگر ساز بودم: دف... 17- اگر کتاب بودم: خداحافظ گاری کوپر 18- اگر شعر بودم: خنده در برف صفاری... 19- اگر طبیعت بودم: کوه...بخاطر سکوتش امنیتش آرامی اش 20- اگر حس بودم: حسی که در صدای تو هست وقتی صدایم می کنی... بی دلیل...

طعم تازه

صداي قدمهاي مطمئن تو شلوغي اين روزهايم را آرام ميكند.دوباره آرام مي شوم.اينهمه شلوغي كلافه ام نمي كند نرم نرم كار مي كنم و نرم نرم مي خندم و چاي مي نوشم نرم نرم مي نويسم و سر به سر پسركِ همكارم ميگذارم بي اعتنا به اين همه مشغله زير لب زمزمه ميكنم دوستت دارم وپر مي شوم از دوستت دارم هايت. تغيير ساعت كاري شايد خيلي ها را خوشحال كرده.بالطبع بايد خوشحال باشم.هستم.بعد از پايان ساعت كاري اداره مي مانم.كار مي كنم و از سكوت دوروبرم سرشار مي شوم.به كلاسم مي رسم وبا اتوبوس بر مي گردم.و هر شب مسير اداره به خانه را مشق مي نويسم.از آدم هايي كه ميبينم.اينطوري عصر ها حتي اگر سردم باشد حتي اگر ديرم شده باشد اتوبوس را انتخاب مي كنم.براي تماشا.معتاد اين تماشا شده ام.گه گاه كه نه بيشتر وقتها گريزي ميزنم به خيال تو.گرم مي شوم.تازه مي شوم.از نو مي نويسم.از نو تماشا ميكنم. به خانه كه ميرسم پر از خيالم.گاهي آشپزي مي كنم.گاهي...هيچ وقت دوست نداشتم.اما كاش اين گاهي بيشتر شود.آشپز بشو نيستم.هميشه خدا نمك جا مي افتد.اما هميشه چيز تازه اي هست كه بخواهم به غذا اضافه كنم يا حذفش كنم و چيز تازه اي يعني غذاي تازه

بهمن نوشت

نه هیچم نه همه ذره ذره هیچ می شوم از این همه ذره ذره خالی می شوم از این همه سال و روز که می گذرد یادت هست می گفتم وقتی چیزی نمی گویم یعنی کلماتم تمام شدند امروز که دوم بهمن است می نویسم برایت وقتی حروف در اختیارم نباشند برای آفریدن نامت،سلامت برای آفریدن سلا مت،نامت پرِآهنگ می شوم جاری گوش کن می شنوی؟

در بغل عشق، خزیدن گرفت

اینکه از صبح یکسره کار می کنم وفکر و هیچ خسته نمی شوم از کارو اینکه سر ظهردرسکوت اتاق -همکارهای پر سرو صدام امروز کم پیدا بودند-با مشاور مخصوص ام-تو-حرف می زنیم و جایی که من کم میاوورم تو بجایم فکر می کنی و برنامه می ریزی و من برنامه هارا بهم تا به توافق می رسیم.واینکه سفارش غذا می دهم و اینکه تمام عصرم را با علاقه و بدون خستگی در سکوت دلخواهم کار می کنم و علیرغم اینکه محاسباتم در مورد پیشرفت کار -بخاطر اشتباه همکار محترمم در کارگزینی-درست از آب در نمی آیدوحوالی 6عصر سرد امروزمیز کارم را در شلوغ ترین وضع ممکن رها می کنم به مقصد خانه-یعنی دستهات-هیچ احساس خستگی نمی کنم.واینکه همینکه می رسم خانه یک فنجان چای نسترن گرمم می کند ودرازکش کارتون می بینم-دقیقاکارتون...بیگانگان زیر شیروانی-و به بعضی جاهاش که می رسم بلند می خندم تافی با طعم توت فرنگی می خورم -بدون درد ابدی وجدان تپلم-واینکه کتاب خیره به خورشید راشروع میکنم.اینکه با توخیال تلافی روز تولد را می بافیم.اینکه برایم chucklesمی خری!این یعنی صبح یعنی بهار. به همکارم می گفتم سکوت از لوازم ضروری زندگی من است،چه خوب که از صبح نبودید!!!

نگاه را تازه خواهم کرد

شرمندگیِ این روزهام از خودم زیاد نباشد کم نیست.حس سکون.حس یک جا ماندن را هیچوقت دوست نداشته ام.به چند ماه اخیرم که نگاه می کنم،زندگیم را پر از روزمرگی و سکون و غرولندو دیدن های بی هدف می بینم.و بد تر از همه اینها شرمندگی ام در برابر خودم از توجیه این سکون.دیگر حتی دلم نمی خواهد اسمش را سکون اجباری بگذارم.خوب می دانم که در زندگی من لا اقل اجبار معنایی نداشته.دیگر دلم نمی خواهد.حتی اسمش را تجربه بگذارم.شاید تجربه ای بود.شاید....این چند ماه هر بار که  بلند شدم نا خواسته نشستم.هر بار که احساس می کردم آرامم نا خواسته نسیمی طوفانی ام می کرد.انکار نمی کنم که می ترسم.می ترسم از بلند شدن.اما بنای بلند شدن دارم.ماه هاست که جز برای فرار کردن نخوانده ام.ندیده ام.نشنیده ام.ننوشته ام.ماههاست ....تا بهار شاید راه دور است و دیر... اما من بنای خانه تکانی گذاشته ام.مثل همیشه نرم نرم می تکانم.خودم را !خانه ام را! از دوباره دیدن هیچ رنگی خسته نخواهم شد:نگاه راتازه کرده ام!سهراب می گفت.

رحیم مولاییان

دلم برایش تنگ شده بود.دلم برای صدایش و اطمینان و امنیتی که در صدایش است، برای وسعت لبخندش تنگ شده بود. رحیم مولاییان را می گویم؛استاد نقاشی ام.دیروز  با مریم دوست  عصر خیلی خوبی را در گالری سیحون گذراندیم.مراسم افتتاحیه نمایشگاه نقاشی رحیم مولاییان.با ترانه "هوا مشته سیو ابره"ی فداییان ویاد معصومه سیحون. مثل همیشه متفاوت.مثل همیشه پر ازتازگی.مثل همیشه وادارت میکند درنگ کنی فکر کنی.هم خودش.هم نقاشی هایش.وقتش را داشتیدواهلش هستید،ببینید.بعد اینکه مهدی فلاح را دیدم.خوشنویسی هایش رابیشتر از بقیه  دوست دارم.مثل جریان موسیقی آرامم میکند.مثل صدایش.دیدنش دلم را روشن کرد. آرام ام آرامم.

کوتاه نیا مدن

گفتا: بخوان ز چشم من اسرار این جهان بنگر چه رازها که کنم ‍پیش تو عیان گفتم به او: سواد ندارم، مرا ببخش گفتا: سواد چشم مرا دیده‌ای، بخوان گفتم که دیده دید، ولی دل توان نداشت معذور دار چونکه ضعیف است و ناتوان گفتا: علاج ضعف دلت نیز ‍پیش ماست لبهای من علاج تو، زان بوسه‌ای ستان گفتم که بوسه بر لب خورشید کِی توان؟ گفتا که می‌توان! بکن این بار امتحان امیرحسین سام

برگی دیگر

هیجان زده وارد ساختمان مربوط می شوم.قرار است کار مهمی انجام دهم.وقتی ازدحام جمعیت را می بینم- نسبت به فضا- نا امید نمی شوم.هر طور شده خودم را به یکی ازباجه ها می رسانم.صدای بقیه در می آید.می گویم می خواهم سوالم را بپرسم وقتی پرسیدم،برمی گردم ته صف.آقایی پیشنهاد می دهد:بهتر است پشت باجه بروید.پیشنهادش را می پسندم.پشت یکی از میزها آقای محترمی نشسته.جلو می روم.بعد از سلام و احوالپرسی ، شروع می کنم-بدون وقفه-ماجرارا توضیح می دهم.حرف ها یم که تمام می شود منتظر جواب می مانم.آقای محترم پشت میز که با حوصله تا ته حرفهام را شنیده لبخند می زند و می گوید:باید به اداره بیمه مراجعه کنید.بعد وقتی می بیند عکس العملی نشان نمی دهم و بفهمی نفهمی گیجم،می گوید اینجا بانک است.اداره بیمه ساختمان بغلیست.می گویم:اوه!جداً؟! و اینطوری برگی دیگر به دفتر گیج بازی من اضافه می شود!!!

حوالی ظهر

از صبح دچار شکل خاصی از دویدن هستم.دویدن و نرسیدن.کارهام را می گویم.چک بیمه را می کشم از فلان شرکت سند می آید.سند را رد می کنم همکارم گواهی حقوقی می خواهد.گواهی اش را می دهم و روانه اش می کنم.بر میگردم به کسی که تشنه شنیدن صدایش ام زنگ بزنم.کارپرداز با گردن کج جلو میزم سبز می شود.چک تنخواه را می دهم دستش.یادم می افتدباید به کسی میل بفرستم.اینترنت قطع است.همه چیز بهم ریخته!من-البته- همچنان خونسردم.بالاخره زنگ میزنم.بعد با بچه ها بستنی می خوریم.با طعم عصر های تابستان های شمال.طالبی.وسط اینهمه شلوغی!یادم می افتد باید حق کسی را کف دستش بگذارم.نمی توانم.یعنی چطورش را بلد نیستم.اهمیتی ندارد.هر وقت دیدمش اشتباهی پایش را لگد می کنم.حالا اگر موفق نشدم هم اهمیتی ندارد.نیتم مهم است!!! هر چند که همین روزها رهایش میکنم.فکرش را می گویم. از این حرف ها بگذریم...دوستت دارم با لهجه تو حوالی ظهر اولین روز هفته... روزم را وهمه روزهای هفته ام راسرشار می کند!