رد شدن به محتوای اصلی

ازآن حرف ها

بعضي وقتها اينطوري مي شود.وقتها طور ديگري مي شوند.حرفها هم.حرفهايت مي ماند گوشه لبهات.لبهات مات وقتهات مي شود.بعد ميبيني نشسته اي با همكارت بخاطر مساله اي پيش پا افتاده-شايد -اشك مي ريزي و همدردي مي كني.به تو ربطي ندارد اما احساس مي كني بايد برايش گريه كني!ليست كارهايت شخصي و كاري جلوي رويت است تو مات نگاهشان ميكني.صداي بال پشه حواست را كاملا پرت مي كند.ترجيح مي دهي بعد از ساعت اداري در سكوت كار كني اما ذهنت مي دود...كار پيش نمي رود.طوري مات ات برده كه ترجيح مي دهي سكوت كني.
بعضي وقتها اينطور مي شود.كه از حوصله ي خودت بي حوصله مي شوي.از خونسردي ات وحشت مي كني.دلت مي خواهد مثل خيلي هاي ديگر عجول باشي.نمي تواني.احساس مي كني خودت زندگي ات دنيايت اصلا همه ي دنيا دچار كندي شده.سبز شدن گلدانهاي كوچكت از چشمت پنهان مي ماند.همه چيز را ساكن مي بيني.هر صبح همه عطر هايت را بومي كني اما انگار تصميم گرفتن براي انتخاب عطرت سخت ترين كار دنياست.ساده ترين چيز ها برايت سخت مي شود.دچار تاخيرمي شوي.يادت مي رود صبحانه بخوري.يادت مي رود دوش بگيري.بجاي شامپو،نرم كننده ميريزي روي مو هايت.گيجي ات به چشمت نمي آيدوانگار بناست دنيا هميشه همينطور پيش برود.
بعضي وقتها حرفهايت گوشه لبت مي ماند.همانجا جا خوش مي كند.صداش در نمي آيد.بعضي وقتها دوروبرت خالي مي شود.يا شايد تو هيچ كس را نمي بيني.هيچ كس نيست براي شنيدن حرفهايت.ترديدهايت.انگار جنس حر فهايت طور ديگريست.خودت هم نمي فهمي.خودت هم حاضر نيستي بشنوي حاضر نيستي تكرارشان كني.حاضر نيستي فكر كني.بعضي وقتها رسما كلا فه اي.مي گويي دلم مي خواهد چشم هايم را ببندم.دلم مي خواهد وقتي بازشان كنم كه اين روزها...روزهاي ديگري شده باشند.تو تكليف روزهاي ديگر را روشن مي كني.مي گويي وقتي باز كني كه...!
بعضي وقتها را دوست ندارم.

نظرات

نعیمه گفت…
فکر می کنم اکثر ما این بعضی وقتها رو تجربه کردیم.
گاهی لازمه تو زمان توقف کنی.
شاید داری به خودت، به ذهنت به احساساتت فرصت می دی تا کمی به خودشون بیان.
هما گفت…
منم این روزا رو دوس ندارم.
روزای بی حوصلگی،روزایی ک حس میکنی خیلی تنهایی،روزایی ک از همه چیز خسته شدی،روزایی ک با همه چیز مشکل داری،روزایی ک دچار بحران ک چی میشی!
روزای خاکستری و سیاه
این این روزا این روزا خیلی بیشتر شده!
میگذره.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...